۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

برای آنکه دوستش دارم، شقایقم، رفیقم، فرزندم، همه چیزم


می دونی رفیق؟ من یه آدم مزخرفم که خیلی از اوقات نمی فهمم که....بی خیال

دستش که دستم را گرفت گرم بود

لبخند همیشگی اش _ زهرخندش_ از ته قلب بود

روزی که نفرت را دید غم داشت

پذیرفتن زشتی ها برای زیبایی رنج داشت

پیدا کردن معنای دوست داشتن سخت بود

رفتن راه دراز و بی برگشت سخت بود

دیدن غم در چشمان رفیق کفترباز هم سخت است

صاف بودن هم درد دارد

تنها ماندن گاهی زجر دارد

گم شدن کمی لذت دارد

قلب پاک داشتن هم درد دارد

غم را پنهان کردن انگار دیگر کاری ندارد

چشمانش اما با من حرف دارد

عادت نکردن رنج دارد

....

اما وجودش کیف دارد

زنده بودنش کیف دارد

....

این همه خوب بودن چی؟ سخت است ؟

درد دارد؟ رنج دارد؟ غم دارد؟

شاید هم کیف دارد....

* مدت هاست که قدم در راه گذاشتی، خیلی قبل تر از وقتی که من بهت بگم، خیلی قبل تر از وقتی که من بخوام .

من بالاخره پیدات کردم.پیدا کردم اون کسی رو که می خواستم. امیدوارم هرگز دوباره گمت نکنم. باش، همیشه باش، همیشه

* ببخش من رو

* نتونستم تا یازدهم طاقت بیارم

* تولدت مبارک




انگار این بحث هرگز تمومی نداره



اون نصفه ای که جا مونده بود.

آخه آقا ! خانم ! من چه کنم ؟!

_ توی ایران رشته های انسانی و علوم پایه بازار کار ندارن

_ دفتر انتخاب رشته ات هنوز بازه

_ این رشته ها رو تو ایران خوب درس نمی دن

_ می خوای این رشته رو بخونی که چی بشه؟

_ زود تر باید مشخص کنی

_ هر رشته ای دوست داری برو

_ از الان باید شروع کنی

_ تو مگه نمی خوای بعدا زندگی کنی پول در بیاری؟

_ خارج بیشتر به این رشته ها اهمیت می دن

_ اصلا به دانشگاه چه نیازی هست؟

_ پولش ؟

_ هر چی که دلت می گه

_ وطنت؟

_ دلتو بی خیال پس فردا دیگه ما نیستیم خرجتو بدیم

_ چه رشته یی می خوای بخونی؟؟؟

_ خود دانی

_...

اخم

سکوت

گاهی تحقیر...

سردرگمی

زندگی منه...


دیالوگ های طرف مقابل من_ یک آدم ثابت_ فقط در یک بحث!




۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

خیال خوبی ها




کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد

و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند؟

یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند؟

یا برهنه برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بیندیشد...؟!

نه، هیچ کس! هرگز هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد

از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست

بلکه صد چندان بر زشتی ان ها می افزاید.


* نوشته از من نیستا!!!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

زنده ای؟!



بوی خون می آید. لاشه ها روی زمین پراکنده اند. آفتاب داغ است و پوست را می سوزاند. فقط جای لاشخورها و کرکس ها خالیست. لنگ لنگان با زانوان زخمی می رود. می رود که اینجا نباشد. می رود که حاصل بی ارادگی و نا امید بودنش را نبیند.

زیر لب با خود زمزمه می کند: با خودت و بقیه چه کار کردی؟

سقف آن کتاب فروشی که کتاب های دست دوم می فروخت شکافته شده و کتاب ها مثل همان لاشه ها زیر خاک و سنگ و ترکش مدفون شده اند.

_ چرا اون کتابه رو واسه آ. نخریدی؟

همچنان می گوید و می لنگد. به سبک و شیوه ی خودش می گرید. قهقهه می زند و اشک می ریزد. از خنده به خودش می پیچد و اشک شور توی دهانش می رود.

_ دیدی تموم شد؟ همین؟ همین رو می خواستی ؟ حالا تموم شدنش رو ببین...

اطرافش را نگاه نمی کند. نمی خواهد جنازه ها را ببیند. جنازه های تازه. هنوز بوی تعفن نمی دهند. دیگر نمی خندد. سرش را هم بلند نمی کند. شهر انگار خالیست. گویی جز او زنده ای در شهر نیست، البته اگر بتوان او را زنده خواند.

_ شاید اینجا یه جوونه پیدا بشه.

هر چه می رود به ته خیابان نمی رسد. ته خیابان سربازها و مزدورها ایستاده اند.

_ همه رو به باد دادی، همه ی امید ها رو...

خم می شود و از روی زمین سنگی بر می دارد. سنگ را بالا می برد و می خواهد آن را به سوی سرباز ها پرتاب کند.

فریاد می زند: جوونه خود تویی، دوباره زنده شون کن!

اما سنگ را پرتاب نمی کند.آن را روی زمین می اندازد و لنگ لنگان به راهش ادامه می دهد. حتی سرش را هم بلند نمی کند.



احساس درد می کنی توی سرت و لثه هایت. شقیقه هایت... وسط پیشانیت ترک می خورد و می شکافد، مثل ظرف آبی که توی فریزر یخ زده و ترکیده باشد. شاید مغزت بیرون بزند و خون روی صورتت جاری شود. نمی دانم چقدر طول می کشد که بمیری ولی زود تمام می شود. بعد همه ی درد هایت تمام می شوند.............همه چیز تمام می شود.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

مرگ دیگر یا مرگ در میدان


مرگ در هر حالتي تلخ است
اما من
دوست تر دارم كه چون از ره در آيد مرگ
درشبي آرام چون شمعي شوم خاموش
ليك مرگ ديگري هم هست
دردناك اما شگرف و سركش و مغرور
مرگ مردان، مرگ در ميدان
با تپيدن هاي طبل و شيون شيپور
با صفير تير و برق تشنه شمشير
غرقه در خون پيكري افتاده در زير سم اسبان
وه چه شيرين است
رنج بردن
پافشردن
در ره يك ‌آرزو مردانه مردن
وندر اميد بزرگ خويش
با سرود زندگي بر لب
جان سپردن
آه اگر بايد
زندگاني را به خون خويش رنگ آرزو بخشيد
و به خون خويش نقش صورت دلخواه زد بر پرده اميد
من به جان و دل پذيرا ميشوم اين مرگ خونين را

"سایه"

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

انگار نمی شه تو این وبلاگ لعنتی ننوشت!!


با تشکر از شما دوستان ارجمند، ارزشمند، فرزانه و فرهیخته و ... بابت الطاف و عنایات عدیده ای که در نظرات پست قبلی به این بنده ی حقیر داشتید! من برگشتم چون دیدم اکنون که این روز بزرگ نزدیک است نمی توان ننوشت و با شما دوستان فرهیخته همراه نبود.
مسئله ی دیگر اینکه این موضوع خداحافظی برمی گردد به یک موج روحی و روانی.از شما چه پنهان من مدتی در یکی از پارک های محل با عنوان دیوانه ی زنجیری با زنجیر به یکی از درخت ها بسته شده بودم و با تابلو های هشدار دهنده با مضمون"خطر! خطر! از هرگونه نزدیکی به این فرد خودداری فرمایید" دوره شده بودم.
امروزه هم اگر متوجه رفتار غیر طبیعی و غیر عادی در اینجانب شدید فورا به مناطق امن و پناهگاه های زلزله مراجعه کرده و جهت حفظ جان و سلامتی از هرگونه نزدیکی به اینجانب، نگاه کردن ، حرف زدن با اینجانب و .... خودداری فرمایید.
پس این رفتار های غیر طبیعی غیر عادی و گاهی اوقات مسخره، احمقانه، کودکانه و... را به پای چیز هایی که گفتم بگذارید!

با تشکر
مقام معظم مدیریت وبلاگ

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

می خوام در اینجا رو تخته کنم فعلا...

خدافظ


رفیق دستت را به من بده، برخیز

برخیز، بیندیش

برخیز و ببین خونی را که بر آسفالت داغ می رود

اشک را ببین

مرگ را ببین

ابن همه دروغ را ببین

ببین تاریخ تکرار می شود

بجنگ که تکرار نشود

برخیز و دستت را به نشانه ی پیروزی بالا ببر

و فریاد کن

مثل من که از گلویم خون می آید فریاد کن

برخیز و ببین که چشمانم برق نمی زنند

نگذار تاریک بماند

دستت را بده رفیق

برخیز، فریاد کن

برخیز....

*این سال عجیب چه عجیب زود گذشت، عجیب...