۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

انگار نمی شه تو این وبلاگ لعنتی ننوشت!!


با تشکر از شما دوستان ارجمند، ارزشمند، فرزانه و فرهیخته و ... بابت الطاف و عنایات عدیده ای که در نظرات پست قبلی به این بنده ی حقیر داشتید! من برگشتم چون دیدم اکنون که این روز بزرگ نزدیک است نمی توان ننوشت و با شما دوستان فرهیخته همراه نبود.
مسئله ی دیگر اینکه این موضوع خداحافظی برمی گردد به یک موج روحی و روانی.از شما چه پنهان من مدتی در یکی از پارک های محل با عنوان دیوانه ی زنجیری با زنجیر به یکی از درخت ها بسته شده بودم و با تابلو های هشدار دهنده با مضمون"خطر! خطر! از هرگونه نزدیکی به این فرد خودداری فرمایید" دوره شده بودم.
امروزه هم اگر متوجه رفتار غیر طبیعی و غیر عادی در اینجانب شدید فورا به مناطق امن و پناهگاه های زلزله مراجعه کرده و جهت حفظ جان و سلامتی از هرگونه نزدیکی به اینجانب، نگاه کردن ، حرف زدن با اینجانب و .... خودداری فرمایید.
پس این رفتار های غیر طبیعی غیر عادی و گاهی اوقات مسخره، احمقانه، کودکانه و... را به پای چیز هایی که گفتم بگذارید!

با تشکر
مقام معظم مدیریت وبلاگ

۳ نظر:

  1. ای معظم مقام مدیریتی !
    به عنوان یک دانش آموز فرهیخته صحت مطالب بالا را تایید می کنم!

    پاسخحذف
  2. آخه بیخیال بابا.به به لحن خوبی داشت این پست.کیف کردم.کیفور.
    معلوم نیست چه مرگمه.به سرم زده کل این 24 تا 11 تیر، مامان بزرگ رو بردارم برم شمال،هر چی کتابم مونده رو دلم ببرم،مثله قدیم صبح تا شب بدو بدو و استخر شب تا صبحم کتاب و آتیش...
    ای دلم می خواد...مامانم گفت می خوای برو ...
    ولی می شه توام بزارم تو جیبم...
    شانس بیاریم،مهمونم نیاد.حالا خودیا بیان،مهمونم بیاد،فقط وقت برای خودمم باشه.
    مامانینا هم نمی تونن بیان...آخیش مهمونی های ظهرانه و شبانه و صبحانه و ...خودت می دونیم پر...
    جون خودم دلم می خواد برم...ولی ریه مامان بزرگ هم داغونه چیزیش بشه...من چی کار کنم...
    نه...این دوست شمالیای بابا،به به دردی بخورن دیگه...

    پاسخحذف