۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

آدم های زیادی با کابوس برداشته شدن یارانه های نان می خوابند





پنجم دبستان بودم. هر روز روی صندلی عقب ماشین آقای ز. می نشستم و به عکس مرد 40-45 ساله ای خیره می شدم که در یک قاب کوچک طلایی، پشت فرمان ماشین آقای ز. قرار داشت. در این مدت 15-20 دقیقه ای مدرسه تا خانه که هر روز با آقای ز. می گذراندم گاهی با کنجکاوی های کودکانه ام از زبانش حرف می کشیدم و محرم راز هایش می شدم. به موهای آقای ز. نگاه می کردم که داشتند سفید می شدند و می خواستم بدانم مگر چند سال دارد که موهایش سفید شده؟ وقتی بالاخره این سوال را پرسیدم جواب داد "22" و بعد از چند لحظه سکوت عکس پشت فرمان را برداشت رو به من گرفت و گفت: "این عکسو چند روز قبل از مرگش گرفت می بینی رنگش زرده؟ سن زیادی نداشت مریض بود. حالا بعد از مرگش من باید خرج مادر و سه تا خواهرم رو بدم." من که صورتش را نمی دیدم اما شاید وقتی این ها را می گفت اشک در چشمانش جمع شده بود. بعدتر روز هایی که در شرکتی که پدرم آنجا کار می کرد نگهبانی می داد وقت هایی  که ما آن اطراف با بچه های همسایه بازی می کردیم به من یاد می داد که چطور با لامپ های سبزی که همان اطراف پیدا کرده بود گلدان بسازم و فهمیدم که دلش می خواهد دانشگاه برود درس بخواند کاره ای بشود اما باید خرج تحصیل خواهرهایش را بدهد و بعد جهیزیه و شوهر و ...حالا بعد از چهار پنج سال دیگر نگهبان نیست کارهای بانکی شرکت را انجام می دهد ماشینش از پیکان به پراید ارتقا پیدا کرده و خواهرهایش دانشگاه می روند به قیمت آینده ی برادرشان که موهایش سفید تر نشده اما هر روز به دنبال یک لقمه نان در شهر سگ دو می زند. حالا من دبیرستانی شده ام خودم مدرسه می روم و دیگر با همسایه ها اطراف اتاق نگهبانی بازی نمی کنم و فقط هر بار که از کنارش رد می شوم برایش دستی تکان می دهم طوری که کسی فکر بدی نکند.



به غیر از آقای ز. آقای ب. و ی. هم در ساعت های دیگری نگهبان بودند. آقای ب. توی اتاق نگهبانی می نشست و جدول حل می کرد، گاهی رادیو گوش می داد و وقت هایی که من خیس عرق با صورت گل انداخته بعد از سه چهار ساعت دوچرخه سواری زیر آفتاب سوزان می رفتم که توی اتاق نگهبانی آبی بخورم و کله ی داغم خنک شود برایم تعریف می کرد که توی دانشگاه رفوگری قالی های قدیمی خوانده و ناراحت بود که چرا درسش را ول کرده بود. گاهی هم غصه می خورد که به زودی وارد سی سالگی می شود و جوانیش چه زود تمام شد و از دست رفت. چند ماه بعد خانم ح. همسر آقای ب. منشی شرکت شد و آقای ب. همراه خانم ح. و دختر سه چهار ساله شان نصف اثاثیه شان را که در خانه ی زیادی کوچکشان جایی برای آنها نبود فروختند و همسایه ی ما شدند. هر دو از صبح تا شب کار می کردند و دخترشان به دلیل تنهایی زیاد هنوز حرف زدن یاد نگرفته بود. مدتی بعد شبی آقای ب. زن های همسایه را خبر کرد که خانم ح. بی دلیل قهقهه می زند و هذیان می گوید و چند دقیقه بعد زن بیهوشش را روی دوشش گرفت و سراسیمه خودش را به بیمارستان رساند. خانم ح. خودکشی کرده بود گویا با مرگ موش. چند ماه بعد رئیس شرکت آقای ب. و خانواده اش را از این خانه بیرون کرد. آقای ب. معتاد شد. آقای ب. هنوز در این شرکت کار می کند. با نقشه ای که خانم ح. کشید آقای ب. بالاخره در یک کلینیک ترک اعتیاد بستری شد و حالا ترک کرده. آقای ب. و خانم ح. در خانه ای کوچکتر با اجاره ی بیشتر به زندگی محقرشان ادامه می دهند و شاید تنها امیدشان دختر کوچکشان ستایش است.



بعد از خانواده ی آقای ب. آقای ی. همراه همسرش و دخترشان نرگس همسایه ی ما شدند. آقای ی. هیچ خاطره ای برای من تعریف نکرده و از زندگیش چیز زیادی نمی دانم اما می دانم که آقای ی. پیک موتوری هم هست. مرد خسیس و شوخی است و شاید وضعش از آقای ی. خیلی بهتر باشد. آقای ی. معتاد نیست همسرش خودکشی نکرده و نمی دانم چقدر درس خوانده اما با این حال وقتی خبر رسید که آقای ی. و همسرش باز هم بچه دار شده اند هیچ کس خوشحال نشد. بچه دار شدن در خانواده هایی از این دست کابوس است هر چند که هر پدر و مادری فرزندانش را با تمام وجودش دوست دارد. خانم و آقای ی. حالا مجبورند باز هم یک لقمه کمتر غذا بخورند تا شکم یک نفر بیشتر را هم سیر کنند و شب ها با این کابوس می خوابند که روزی رئیس شرکت که دچار عقده های روانی بسیاری است که از کودکی پر فراز و نشیبش سرچشمه می گیرد آقای ی. را از شرکت بیرون کند و اثاثشان را کف خیابان بریزد.



من فرزند خانم و آقای م. هستم. پدر و مادرم حقوق نسبتا خوبی می گیرند و زندگی نسبتا مرفهی داریم. من هر کاری که بخواهم می کنم اما زندگی خانواده ی من با رنج بردن از  رنج دیگران عجین است.  




۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه



[...]