۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه




«شب با گلوی خونین
خوانده است
دیرگاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد»


پنج سال پیش اگر به آن دخترک کچل عبوس می گفتی روزی موهایت را خواهی بافت و تمام این آدم ها که امروز برایت دور از دسترس ترین اتفاق هستند، کنارت خواهند بود، اگر بهش می گفتی که تمام کارهایی را که در حفره های پنهان ذهنت مثل نور شمع هایی در دوردست سوسو می زنند انجام خواهی داد، قطعا باورش نمی شد. اینکه این دوستی ها در طی سال ها آرام آرام شکل گرفته از هفت سال پیش یا پنج سال پیش، و کم کم پالایش شده اند و قوا م یافته اند مایه ی دلگرمی است. اینکه در آستانه ی شروع این مسیر هستم از هیجان داغم می کند. در طی چهار سال گذشته از سیستمم خارج شدم، چون با این که همان سیستم، خارج  از سیستم رایج و معمول بود اما گویی برای اینکه از بعضی چیزها خیالم راحت بشود باید این کار را می کردم و گویی "خارج شدن از سیستم" خودش در من تبدیل به نوعی سنت و عادت شده. نمی توانم بگویم در این چهار سال زندگی کردم و با این فکر خودم را دلداری بدهم و توجیه کنم. من زندگی نکردم، خودم را دوست نداشتم، تمام هدف ها و کارها را کنار گذاشتم. تبدیل شدم به یک هیولا و اشتباهات بزرگ جبران ناپذیری ازم سر زد. و در مقابل آن اشتباهات شاید بدترین راه حل ها را انتخاب کردم.  راه برگشتی وجود ندارد. شاید تا آخر عمر تک تک روزها به این اتفاقات فکر کنم و زجر بکشم. اما حداقل چیزی در من عوض شد. نوعی ایمان در من به وجود آمد نسبت به تمام اصول و ارزش هایی که این سال ها کنار گذاشته بودم و زیر عنوان "مثلا جوانی کردن" ، "یا آزادی از قید تعلق" تلاش کرده بودم تن بدهم به بعضی چیزها ی دروغین تو خالی که واقعا از پسش بر نمی آمدم و در من نبود. در طی این چهارسال بسیاری ضعف ها و نقطه های تاریک شخصیتم برایم روشن شد. گویی تمام عفونت های روحم را ناگهان پاشیده باشند توی صورتم و من به جای هر کاری بیشتر و بیشتر در آن دست و پا زدم و غرق شدم. اما امروز شاید روز  متفاوتی باشد. امروز شاید به خودم برگردم. امروز آن آدم های پنج شش سال پیش را کنارم دارم، چشم باز کرده ام و راه روشنی را که همیشه جلوی رویم بوده می بینم و کورسوی امیدی ته دلم دارم.    


  

۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه




حماقت تا چه حد؟ 

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

دانشکده حقوق بهشتی



چهار سال و نیم از زندگی ام قطعا مستحق چند سطر نوشته بود اما گویا دانشکده تا آخرین لحظه تلاش می کند نفرت را بیشتر و بیشتر در من برانگیزد و میل به نوشتن را سرکوب می کند و همه چیز تبدیل می شود به مشتی غرغر های پیش افتاده ی همیشگی. اما در همین حد مغشوش و بی سر و ته، فعلا همین جا باشد تا بعد.

 وقتی استاد که معاون رئیس جمهور شده و مسئول بخش پژوهشگاه خانواده و ... قالم گذاشت و مسئول آموزش در جواب اینکه فلان استاد را چطور می توان پیدا کرد شانه بالا انداخت بی آن که دهانش را باز کند، تمام اتفاقات و برخوردهای این چهارسال و نیم در این دانشکده زنجیروار توی ذهنم مرور شدند. از حرکات دست و صورت استاد جامعه شناسی بگیر تا جمله ی "من دارم بزرگواری می کنم که باهات بحث می کنم" سر فلسفه ی حقوق و تمام ادعاهای بزرگان عالم حقوق (!). بر همه واضح است که من هیچ وقت دانشجوی خوبی نبوده ام، آمیخته ای از کمبود اعتماد به نفس، سردرگمی، افسردگی های گاه و بی گاه و غروری ارثی در فضایی متعفن و  مریض باعث شده بود خواسته و ناخواسته کاملا نامرئی بشوم و تمام تلاش هایم در جهت مقابله با این ها همان روزهای اول شکست خورده بود. بعد از آن در برابر هرگونه سازگاری با محیط مقاومت نشان دادم. هیچ وقت لباس رسمی نپوشیدم، هفت قلم آرایش نکردم با استادها چاپلوسانه حرف نزدم و حتی در صورت وجود عذر موجه سراغ آموزش نرفتم. احتمالا هیچ استادی نام من را نمی داند مگر به دلیل خروپف هایم سر کلاس. تا جایی که شده بود کلاس ها را به خواب صبح گاهی فروخته بودم، کتاب های متفرقه خوانده بودم با بغل دستی حرف زده بودم بازی کرده بودم و اگر هیچ کدام از این کارها را نتوانسته بودم انجام بدهم از پنجره زل زده بودم به بیرون و انتظار کشیده بودم که مثل برخی از بچه ها که این موهبت نصیبشان شده بود شاهد این باشم که دو مرغ عشق برقی پشت دانشکده مان را مناسب بیابند و هم راببوسند. پیش آمده بود که بیش از دو هفته وسط یک ترم عادی مسافرت باشم و موفق شدم در دانشکده ای که همه درسشان هشت ترمه به پایان می رسد دو بار به مقام مشروطی نائل آیم و درسم را پنج سال طول بدهم.  دو سال اول در حالی که هر روز با حراست سر چتری هایم بحث می کردم و کارتم را می گرفت سربالایی را به سمت دانشکده هن هن کنان می پیمودم و اشک ریزان چشم می دوختم به ساختمان شیشه ای نوساز دانشکده که برای من مظهر نفرت بود. هر روز بیشتر باورم می شد که دانشکده ی حقوق مرکز پرورش آدم های مزوّر، دورو، دغل باز، چاپلوس و ترسوست. کم کم می فهمیدم اینکه استاد ترم اول می گفت یاد خواهید گرفت در حاشیه ی قانون راه بروید چه معنایی دارد. هر روز توی بوفه با یکی از بچه ها که از المپیاد می شناختم برنامه می ریختیم که چطور انصراف بدهیم و دوباره در کنکور ریاضی شرکت کنیم. ترم های بعد به بی تفاوتی محض گذشت.  اما بعد ها برخلاف تصورم، در عادی ترین روزها، وقتی سر میز کافه با دوستانم بحث می کردم یا وقتی پیش روانکاو ناخودآگاه از عبارت "به طریق اولی" و "شاذ" استفاده کردم یا وقتی خواهرم بی دلیل سرم داد می کشید به قاعده ی  "قبح عقاب بلابیان" استناد کردم یا در آزمایشگاه جمله ی ساده ی "لازم نیست ناشتا باشی" را صدبار بالا پایین کردم فهمیدم دانشکده و رشته چطور در من رسوخ کرده و مسیر زندگیم را تغییر داده است. گاهی نوعی رضایت گذرا در درونم حس می کنم. از اینکه ذهن منطقیم چطور در این رشته قوی تر شده و اینکه گویی حقوق سلاحی قوی و برّنده در برابر همه چیز به من داده. ذهن وسواسی ام حالا با منطق جملات را زیر و رو می کند و روح و روانم نسبت به همه چیز حساس تر شده. ولی همان طور که گفتم این رضایت کاملا لحظه ای و گذراست. امروز که بعد از ساعت ها دوندگی بیهوده نامه به دست و بی امضا مستاصل ماندم، انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند با بغض نشستم رو ی صندلی های فلزی زشتی که معاون اجرایی قبلی زمان رسیدن به سمت برای خودنمایی جلوی کتابخانه گذاشته بود و زل زدم به درختچه های بدقواره ای که رئیس جدید دانشکده برای ابراز وجود دورتادور چیده بود. فشار اینکه کارها پیش نمی رفت همراه شده  بود با حس غریبی که فکر می کردم هیچ وقت سراغ من نمی آید. حس جدایی. باز خوب بود که چهره های آشنا دیده می شد. سعید که تازه از آلمان برگشته از ماکس پلانک تعریف می کرد و آبجوهای ارزان، احسان گویی سازمان سیا باشد آمار روشن (جناب معاون رئیس جمهور) را لحظه به لحظه به من می داد و امین مثل اینکه یادش رفته بود که بعد از مرخص شدنش از بیمارستان بار پنجم است که تعریف می کند چه بر سرش گذشته و چه ها دیده  شوک چطور بوده و...  . آخرین سیگار را توی آلاچیق نزدیک دانشکده کشیدم، فحش های آبدارم را نثار تمام اجزا و اعضای دانشگاه و دانشکده کردم و با دلی پر از نفرت و دلتنگی و احساسات متناقض و چشمان اشکبار پشتم را کردم و بی خداحافظی رفتم.