۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

مانولیتوی نیلوفر احساس!!!!!!!!!!!!


خوابم میاد و خوابم نمی بره .چه بد دردیه این بی خوابی!!!نه می تونم تست فیزیک بزن،نه میتونم گوش بدم به سخنرانی و بفهمم که ترانزیستور تک الکترونی به چه درد می خوره!م
بعد یه دفه سر کلاس عربی خوابم می بره و سرامتحان دینی پلکام سنگین می شه صداها تو هم می پیچن و لبخند معلم ادبیات یادم میاد وقتی داشتم تند تند تمرینامو حل می کردم و می گردم دنبال دلیل ناراحتی و نگرانیم و هیچی پیدا نمی کنم.بعد یه دفه دلم می خواد دختری رو که می گه حالا این کارا رو کردید به کجا رسیدید رو خفه کنم و حالم به هم می خوره از خودم که هیچی نمی دونم و احساس پیری می کنم و فکر می کنم نکنه همه ی اینا واسه ی خودنمایی باشه و می بینم که شب که کسی نیست که براش خودنمایی کنم پس خودنمایی نیست شایدم هست یا نیست هست نیست هست...و
هیچ وقت بهت نمی گم برو گم شو رفیق!ن
نگران نباش
حوصله م سر رفته
الان کویرن
می خوا د دوباره قدر درس بهده؟

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

بازگشت


نازنین برگشت.خوب یا بدش را نمی دانم یا خوب بود یا وانمود می کرد که خوبست.

به هر حال ما خوشحالیم!

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

ماهی و شهرزاد در بند


وقتی داشتم تو لینکای نرگص دنبال وبلاگم می گشتم و یادم نمیومد اسم وبلاگم چیه فکر کردم راجع به بی حسی بنویسم.می دونم هیچ ربطی به هم نداشتن.

پارسال توی مدرسه معروف بودم به ماهی.لقبی که شهرزاد بهم داده بود.مثل ماهی خونسرد.مثل ماهی بی حس.

شاید هیچ کس ندونه این که آدم نتونه احساساتش رو ابراز کنه چقدر سخته.

وقتی نتونی احساساتت رو ابراز کنی مجبوری به جمله هایی مثل چه خوب و چه بد بسنده کنی و تمام اشک ها و نگرانی ها و خنده هات تبدیل می شن به تپش قلب هایی که شب نمی ذارن بخوابی و نمی ذارن نفس بکشی و ...

وقتی نتونی ابراز احساسات کنی هر کس در موردت خیال بافی هایی می کنه که شاید خیلی وقت ها غلط باشن.

وقتی نتونی ابراز احساسات کنی قیافه ات همیشه یه شکله.همیشه لبات صافن و قیافه ات یه ذره عصبانی به نظر می رسه.

وقتی نتونی ابراز احساسات کنی یهو یه جا می ترکی،شب توی تختت یا توی بناب وقتی بچه ها حرف می زنن یا توی وبلاگت.

بعد کم کم اخمات می ره تو هم و عصبی و افسرده می شی چون نمی تونی احساساتت رو بنویسی یا بکشی یا بگی.

بعد به یه گوشه زل می زنی و می ری تو فکر و چون افسردگی گرفتی همش فکر می کنی به این که چقدر بدبختی و چرا بلد نیستی فلان کارو بکنی و چرا پارسال اون حرفو به معلمه در بند فعلیت زدی و ...

بعد که همه ی این مراحل رو طی کردی می تونی بگی که تو یه دیوونه ای !

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

برای معلمی که دوستش می دارم و خودم


دوباره تپش قلب،دست های سرد،چشم های وحشت زده و یک سوال که تمام وجودت را پر می کند :

چرا؟؟!

اشک....بی خبری....ترس...عصیان...

***

و در آخر:

آزاد خواهد شد

پیروز خواهیم شد

آزاد خواهیم شد

در زندان ها باز خواهد شد

خون مان نتیجه خواهد داد

دل هامان شاد خواهد شد!