۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه


لوله ی ضخیم و بلندی بود که انگار دو سیاره را به هم وصل می کرد. زیر پا و بالای سرم پر از ستاره بود. دست هایم را برای تعادل دو طرفم باز کرده بودم و روی لوله راه می رفتم. آسمان و کهکشان و ستاره ها به دلم دلهره انداخته بودند. چند متری که جلو رفتم پرت شدم به عمق کهکشان تاریک که هیچ پایانی نداشت. خواستم خودم را بیدار کنم اما چیزی روی قفسه ی سینه ام سنگینی می کرد. انگار دستی نگهم داشته بود. یک لحظه تصویرها کش آمدند و بالاخره بیدار شدم. سمیرا که مریض بود سرجایش نشسته بود و فین فین می کرد. سودابه کنارم خروپف می کرد و سمیه لای کیسه خواب بزرگش گم شده بود. من کیسه خوابم به لعنت خدا نمی ارزید. نازک و به درد نخور بود و زیپش هم در رفته بود. دمر شدم و دست هایم را زیرم گذاشتم و زل زدم به سودابه. به دماغ عمل کرده اش، ابروهای تتو شده اش، رژش که بعد از دو روز هنوز سر جایش یود و موهایش که ریشه هایش سفید شده بود. آرام بود. چطور این همه آدم بی ربط کنار هم جمع شده بودیم؟ هر چه بود انگار بعد از چهار سال بهترین اتفاق بود. شنیدن بعضی جمله های آشنا از آدم های کاملا غریبه خوشایند بود و آن شخصیت مدفون شده را بعد از چهار سال بیدار کرده بود. پلک هام سنگین بود و تمام مفاصلم درد می کرد. مثل کسی که تبدار است خواب های درهم می دیدم و بیدار می شدم. 15 نفر دیگر همه خواب بودند. صاحب کافه هر از گاهی بخاری نفتی را پر می کرد. همه چیز به همان شکل یخ زده بود. ساعت، جثه های مچاله شده لای کیسه خواب ها، من که مثل جنین خودم را جمع کرده بودم، همه یخ زده بودیم. یک دور همه جا را برانداز کردم. لامپ های رنگی بالای سرم، شاخه ی درخت ها، پنجره های بزرگ، تصویر خاک گرفته ی یک  سنگنورد آلمانی دهه ی شصت میلادی روی دیوار. کیسه خواب را کشیدم روی سرم و گذاشتم همه چیز همین طور توی سرم منجمد و جاودانه شود. 

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه



این هوای خنک رو به سرد پاییز باعث می شه دلم بگیره، وقتی که روزا کوتاه می شن و با تاریک شدن هوا دلهره می گیرم که باید زود خودم رو برسونم به یه جای امن. یاد بارون رشت می افتم، وقتی تا کمر از پنجره خم می شدم و منتظر مامان بودم و نگران بودم که نکنه تو راه مرده باشه. یاد غروب غمگین بعد از مدرسه می افتم و بعد یاد شروع دانشگاه، یاد ترمای یک و دو که لئونارد کوهن توی گوشم ناله می کرد و من تو سربالایی بهشتی تا برسم به دانشکده زمین و زمان و خودم رو لعن و نفرین می کردم که این چه کاری بود آخه؟ تو آدم حقوق خوندنی؟ اونم تو بهشتی؟ فکر می کردم راه حل اینه که با آدمای مختلف و کارای مختلف حواسم رو از این فصل ها و ساعت ها پرت کنم. ولی کم کم تمام اون کارها و آدم ها شدن جزئی از همون فصل ها و حالا هر روز و هر ساعتی از  هر فصلی، با هر آب و هوایی، هر نقطه ای از جهان که باشم، من رو یاد خاطراتم با اون آدم ها و اون کارها می ندازه و بیشتر دلم می گیره.