۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

عینک کائوچویی سیاه من




مطب چشم پزشکی نورش کم است و اتاق انتظارش کوچک و دلگیر. خوبیش این است که بوی مواد ضد عفونی نمی دهد، آخر اینجا مطب چشم پزشکی است. حداقل ده سال است که پیش همین دکتر می آیم و منشی اش از آن موقع عوض نشده، مرد کچلی که چند تار موی دو طرف کله اش را بلند کرده و از یک طرف به آن طرف کشیده و چسبانده است به کف سرش و از ده سال پیش تا حالا فقط شکمش بزرگتر شده، حتی هنوز عادت آدامس جویدنش را دارد، یکسره و بدون وقفه، فکش دیگر قوی شده. آدم نچسبی که نمی فهمم چطور می تواند به زندگی کلم گونه اش ادامه دهد. اگر روزی به چنین سکون اسفنج واری دچار بشوم حتما خودم رامی کشم! دو در به اتاق انتظار باز می شود، پشت در سمت چپ، به فاصله ی قطر یک در از دنیای دلگیر و ساکن اتاق انتظار که در آن فقط روزنامه ی جام جم پیدا می شود و پر است از پرونده های مردم، دنیای دیگری است. وقتی وارد اتاق می شوی گرمی و صمیمیت را توی خونت حس می کنی. نور ملایمی اتاق را روشن می کند، نور و آرامشی که جان می دهد برای کتاب خواندن و پشت میز بزرگ چوبی ای مرد کوچک نسبتا پیری نشسته عینک ظریفی به چشم دارد و مطالعه می کند. با لبخند بدرقه ات می کند، پاچه های شلوارش کوتاهند و کفش های بزرگی به پا دارد، مثل شخصیت های کارتونی است و توی کتابخانه هایش به غیر از کتاب های علمی به زبان های انگلیسی و فرانسوی پر است از فرهنگ لغت و تاریخ جهان و تاریخ ادبیات و...در این مطب کوچک یک عدد کلم و دنیایی از شور و دانش و عشق به دانستن هم زیستی می کنند. از مطب، از دو دنیای متفاوت که بیرون می آیم وارد خیابانی می شوم پر از دود پر از ماشین هایی که جلوی هم می پیچند و آسمان کدر است و به قهوه ای می زند، خورشید غروب می کند توی ماشین می نشینم و به کافه قنادی "لرد" می رویم که پاتوق ارمنی هاست، با بابا هات چاکلت می خوریم و کیک خامه ای و گپ می زنیم، همه چیز مثل یک فیلم است و من سعی می کنم وارد دنیای خودم، دنیای پر از ترسم نشوم، دنیای یکشنبه ها و چهار شنبه ها، دنیای درس های احمقانه و بیهوده، دنیای بی ارادگی و فکر های ابلهانه...من هات چاکلت می خورم و زیرلب می گویم گور بابای همه چیز و خودم را پیدا می کنم، من جدیدی که لبخندش را خودش به زور روی صورتش ندوخته، وجودش لبخند است و از جای دیگری آمده. طنین صدای فرهاد در گوشم می پیچد...