۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

باران


زیر باران رفتم.دویدم، چرخیدم، پریدم و وقتی که دیگر از پشت عینک باران خورده ام چیزی نمی دیدم زیر درخت بیدی نشستم که گیس های سبزش را به باد داده بود.

آن دورتر کلاغی بر زمین فرود آمد و شروع به خوردن تکه نان باران خورده ای کرد.دلم به حالش سوخت.خیس بود و گرسنه به نظر می آمد.

با کوچک ترین نسیم شروع به لرزیدن کردم.جوانی با سه تاری آمد و کنار من زیر بید سبز نشست.احساس کردم از نظرش اصلا وجود ندارم. شروع به نواختن کرد.صدا از درون وجودش شعله می کشید و به دستانش که بر سیم ها زخمه می زدند می رسید.با تمام وجودش می نواخت و من متحیر به او خیره شده بودم و قلبم تند می زد.سرما از یادم رفته بود.انگار قلبم را با چاقو پاره پاره می کردند.

چند دقیقه بعد وقتی باران بند آمد بلند شد و رفت.

و من انگار که از یک خواب بیدار شده باشم، باورم نمی شد که این انسان واقعی بود .

روز بعد که باران آمد زیر باران رفتم.نه پریدم، نه دویدم. فقط دلم می خواست جرئتش را می داشتم که مثل او وجودم را به تمامی کف دستم بگذارم و بگویم این منم، من!!