۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

یکی از موضوع های زیر را به دلخواه انتخاب کنید و آن را ادامه دهید!!

- جنازه ی دختر که خودش را به دار آویخته در باد تکان می خورد. آن دورتر دریاست با موج های کوچکی که می آیند، آرام خودشان را به صخره ها می کوبند و می روند. چرا کنار دریا بید نمی روید؟ بید مجنون که گیسوانش را به باد می دهد بسان درویشان...

- دنیایمان را گند گرفته و راه که می روم تا زانو در لجن فرو می روم...

- کاش شعار نمی دادم این لایه ای که رویم را گرفته و استتارم کرده کنار می رفت و خودم را باز میافتم.

-(این مهمترین موضوعیه که باید بگم اما کو حوصله؟ ) :

لایه لایه کنده می شود تراش نمی خورد شکل نمی گیرد بی شکل تر و بی شکل تر می شود آرام آرام خراب تر و خراب تر می شود هر حرفی که می زنم هر نظر که می دهم....خون می ریزد...روح که خون ندارد، دارد؟ آخر چه چیز از آن می ماند؟ بعد زیر لایه ای پنهانش می کنم به نمایشش می گذارم شاید کسی حدس بزند پشتش چیست فقط من می دانم و بس...بی شکل و بی شکل تر می شود...


۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

ردیف نوازی بهتر است یا ارکستر فیلارمونیک برلین؟!




خواب بیهوده دو ساعت اضافه تر...

....

یک سه نوازی از شوبرت، ویولن، ویولن سل و پیانو یاد آور روزهای آرامش و سر خوشی، برخلاف بیشتر آهنگ های شوبرت که همیشه برایم مرموز بوده اند این یکی چه به دلم می نشیند...

ارکستر فیلارمونیک برلین، رهبر ارکستر جوان با آن موهای مجعدش خوب خلی است ! موسیقی با صدای شوخ و تو دماغی باسون آغاز می شود،صدای پر حجم سازهای بادی بلند می شود، طبل حالت نظامی به آهنگ می بخشد، شیپور، فرنچ هورن، ترومبون... ویولن ها روی سیم "می" زیر می نوازند با آرشه های ریز و ناگهان صدای فلوت با صدای دو بلز همراه می شود...حالا ابوآ ، ویولن ها با صدای بم تر، کنترباس همراهی می کند دوباره ویولن، ادامه دارد......

آهنگ در اوج تمام می شود، به نظرم پیروز شدند!

(؟!) mezzo را از ما نگیرد !

....

خوابم نمی آید اما بیهوده می خوابم...دو ساعت اضافه تر...ویولن...ردیف؟!....این پیانو نواز چقدر انگشتانش کشیده اند...چه نرم روی کلاویه های پیانو می روند و می آیند...



۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

آن روزها که من بچه بودم...



سعی کردم بخوابم. فردا 7:30 صبح باید مدرسه باشم برای پروژه.همان پروژه ای که به خاطرش این همه...اما خوابم نبرد هی غلت زدم و غلت زدم( آقا اصلا من نمی دونم غلت رو چطوری می نویسن! ) بعد روی تختم نشستم بعد بلند شدم و راه رفتم...انگار چیزی بود که روی دلم سنگینی می کرد مثل غذایی که خوب هضم نشده باشد آزارم می داد. غم بزرگی بود و بغض عجیبی که سال ها مانده بود و کهنه شده بود. هر دوستی را که از دست داده بودم غمش تلنبار شده بود و امروز داشت می ترکید چون چندین نفر دیگر هم همین حالا از دست رفته بودند گم شده بودند من دستم را دراز کردم که بگیرمشان اما ته دلم خالی شده بود جایشان خالی بود نمی دانم چرا...و شروع کردم به نوشتن و نوشته ی زیر حاصل شد. بخوانید و اگر خواستید دستتان را به من بدهید تا تنهائیم را با شما تقسیم کنم اما نه به هر قیمتی، به شرطی که من را همین طور که هستم بپذیرید، کیاندخت مسعودی مخففش می شود کیان، همان گوسفند زنده ای که خنده اش کاغذیست و گاهی حس می کند به اندازه ی یک مترسک هم....و سکوت می کند و از بالای عینکش با آن چشمان سگی اش نگاهتان می کند...


هنوز طعم تنهایی را نچشیده بودیم رفیق. آن روزها حرف هم را می فهمیدیم حرف هایمان سخت نبود و عروسک هایمان را توی باغچه دفن می کردیم تا روزی گنج بشوند. من نگفتم که هنوز یک هفته نشده آن ها را از زیر خاک در آوردم، چون مهم نبود که هنوز یک هفته هم نگذشته بود، آن ها گنج شده بودند، یک گوریل نارنجی و یک زیبای خفته. آن روزها گرچه خیلی ازشان نگذشته اما خیلی دورند... قورباغه هایی که رنگشان رفت را یادت هست؟ یادت هست گربه های خیالی پدربزرگ را که همیشه زیر تخت قایم شده بودند؟ اسمشان را گذاشته بود مش مئو و این لقب هنوز روی من مانده بعد از این همه سال، این همه نه، شاید هشت نه سال بیشتر نیست اما خیلی دورند آن روزها... یادت هست که ما سه یار جدایی ناپذیر بودیم؟ سومی را اگر در خیابان ببینم نمی شناسم...اصلا ایران است؟ ما را یادش هست؟ یادت هست تو همیشه قهرمان بودی و من مغز متفکر و آن سومی کتک خور؟ روزهای آخر آن روزها یک بار با مشت کوبیدم توی دماغ آن سومی دماغش خون آمد اما آن روزها آن سومی خیلی مهربان تر بود به کسی نگفت که مشت من بود...آن روزها نصف سال بزرگتر بودن افتخار داشت! آن روزها خانه مان همیشه پر نور بود چون همیشه آدم بزرگ ها و آدم کوچک ها خانه ی ما بودند. آن روزها عمو اسفند همیشه به من آب نبات می داد از همان ها که جلدش قرمز است و سر جلسه ی امتحان می دهند. همان آب نبات های مزخرف که من سر امتحان به عشق عمو اسفند می خورمشان. آن روزها باغچه بود و اره، اره ای که...آن روزها انباری جای مرموزی بود که همیشه از آن صدای ناله می آمد.آن روزها آدم کوچک هایی که فقط کمی از ما بزرگ تر بودند تا صبح بیدار می ماندند و ما را راه نمی دادند، آن روزها من شنگول بودم آن سومی منگول و تو حبه ی انگور. آن روزها کوچه ی باریک مان خیلی بزرگ بود ودر نصفش ما دوچرخه سواری می کردیم و در نصف دیگرش آدم کوچک های بزرگتر فوتبال بازی می کردند.آن روزها حمید دیوونه همان پسر همسایه بغلی که موجی شده بود با موتورش بالای سرمان تک چرخ می زد. آن روزها تاسوعا عاشورا من عاشق دسته بودم اما امروز دسته کجا بود...آن روزها کندن کاغذ دیواری بزرگترین لذت زندگی بود. آن روزها توی حیاط آب بازی می کردیم و با ملافه و پتو خانه درست می کردم. آن روزها مادربزرگ برایمان کلاه می بافت و ما دوتا کلاه قرمزی داشتیم عین هم.آن روزها پارک لاله نزدیک بود می دانی 9 سال است که پایم را آنجا نگذاشته ام؟ آن روزها چه لذتی داشت گم کردن مداد رنگی های برادر بزرگتر. آن روزها چه بد تمام شدند. پدربزرگ را که به قول تو مثل دانه در خاک کاشتند داستان سبزه قبا و نارنج و ترنج و گربه ی حمید هم زیر خاک دفن شدند و همه ی مش مئو ها زیر تخت گم شدند...همه ی آدم کوچک ها بزرگ شدند و فقط من ماندم و شاید تو. پدربزرگ که زیر خاک دفن شد تو و آن سومی گریه می کردید و فک من می لرزید بدون اشک. آن روزها که تمام شد من و تو و آن سومی یک شمع چهار رنگ درست کردیم و تهش نوشتیم تقدیم به آقا جان، همان پدربزرگمان که در خاک کاشته شد و آن روزها به همین تلخی تمام شدند...آن روزها که تمام شد ما هم تمام شدیم و من از همان موقع در خودم چیزی را حس کردم که نمی شناختمش...شاید طعم تنهایی بود طعمی که با آن طعم هایی که می شناختم فرق داشت و من گشتم به دنبال کسی که تنهایی ام را با او قسمت کنم اما هر بار شکست خوردم و با هر بار شکست نگاهم عمیق تر شد تا روزی که نگاهم شد همینی که می بینی من هر کار کردم تا مرا بپذیرند آن طور که هستم اما آخر هم روز تولدم دو نفر بیشتر نیامدند امروز که فکرش را می کنم می بینم چقدر از تمامشان نفرت دارم چقدر همه شان ریزند در نظرم(منظورم شما نیستید آن ها رد شدند و رفتند و اکنون هیچ کدامشان را مدتهاست که ندیده ام...)، من را که صادقانه دوست شان داشتم زیر لگد هایشان آرام آرام فشار دادند تا مثل یک سوسک بیچاره له شوم اما من له نشدم من را نفهمیدند...نه...ازشان نفرت ندارم، از همه شان متشکرم که به من این نگاه را هدیه دادند. برای خوشی شان هر کاری می کنم چون تمام مردم جهان دوستان منند و تو مهم ترینشان...

و امروز هم باید منتظر باشم...منتظر دو سال دیگر و شاید باید سکوت کنم چون حرف زدن را سال هاست فراموش کرده ام...اما نه، نمی خواهم، اصلا بیا هرگز بزرگ نشویم، من هنوز مش مئو باشم و تو حبه ی انگور خودم که شب ها کابوس زن جادوگر را می دیدی. این بار کابوس را تمام کنیم ...

راستی، آن روزها هم من بلد نبودم حرف بزنم؟

*این نوشته شاید به نظر شخصی بیاید اما برای تمام کسانی است که کودکیشان را در هیاهوی بزرگ شدن گم کرده اند... اما.... می خواهند آدم کوچولو باقی بمانند...

*مرسی دوستان، رفیقانم....



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

آن سوی دیوار جاده ای است، حتی اگر شب باشد



وقتی راه می روم استخوان کتفم صدا می دهد. می نشینم روی پله های جلوی در، دستم را زیر چانه ام می گذارم و آسمان را تماشا می کنم. آسمان پاییز. هوا گرگ و میش است. شهر هنوز در دامان رشته کوه خشن و جوان البرز خواب است. از آن طرف اتوبان، از پادگان که با درختان سیخ و لخت سپیدار محاصره شده صدای طبل نظامی می آید. آسمان رنگ عوض می کند. اول سفیدآبی، بعد سبز می شود. چشمانم کم کم تار می شود. کابوس بیداری می بینم در بیداری. افق نارنجی می شود و کوه کم کم ابهتش را از دست می دهد. زندگی در ساختمان های زشت و توسی به جریان می افتد. باید گریخت. وقتش همین حالاست. قبل از اینکه افق را خون خورشید بگیرد. باید گریخت، قبل از اینکه چشمان تارم زهرشان را بریزند. سرگردان می گردم، راه چاره نیست. صدای پرنده ها بلند شده. می خواهم خورشید طلوع نکند. خورشید را نمی شود با زنجیر بست؟ نه...نباید شانه خالی کرد. راکد نه...باید ماند....آسمان قرمز می شود.

خورشید در پاییز دیر طلوع می کند...



۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟



پدر لبخند میزند 9 شب است کار و کار و کار....

مادر اخم می کند شب که می خواهد بخوابد مرا می بوسد کار و کار و کار...

پدر ملتهب، عصبی، اخم کرده، بی عدالتی، کجاست عدالت؟

مادر اشک هایش را پنهان می کند عدالت را سال هاست که از یاد برده...

پدر روی مبل دراز کشیده، چشمانش را بسته، گاهی اخم می کند بعد دوباره اخم ها باز می شوند دوباره اخم، انگار درد می کشد، زجر می کشد....

مادر بد اخلاق، هر چه می گویم فریاد می زند، رنج می برد....

دعوا

دعوا

دعوا

برو نرو برو نرو نرو نرو

پدر به هیچ یک ازآرزو هایش دست نیافته آن ها را در صندوقچه ی ذهنش پنهان کرده و در خیالاتش ما را می بیند که در صندوقچه را باز می کنیم...

مادر همیشه غم هایش را خورده هیچ نگفته با همه چیز ساخته و از آرزوهایش گذشته بلکه ما روزی به آن ها برسیم....

پدر و مادرهمیشه مثل مجرمان زندگی کرده اند به جرم اینکه فرق دارند، عقاید خودشان را دارند، می خواهند خودشان باشند، دزد نیستند جرم هایشان زیاددند جرمشان بی گناهی است

و مجازاتشان تنهایی

*با این حال دست از مبارزه برنداشتند و هم چنان ادامه می دهند با اینکه روزها رویشان خط می اندازند با گذرشان خط ها را عمیق تر می کنند زخم هایی که چرکین می شوند، بوی تعفن می گیرند و مرحم ندارند....

پدر شکست نخورده مادرهم، فرزندانشان ( من نه آن دوتای دیگر) پاسخ زحمت هایشان را داده اند....

می خواستند دنیا را عوض کنند می خواستند همه شاد باشند برابر باشند مهربان باشند همه خوشبخت باشند....

می خواستند فرزندی داشته باشند مبارز، قهرمان، کسی که همان کارها را بکند.

فرزندشان من شدم...

لبخند کاغذیم انگار زجرشان می دهد و چشم هایم، نگاهم روحشان را خراش می دهد...


ای جنگل ای پیوسته پاییز!

ای آتش خیس!

ای سرخ و زرد ای شعله ی سرد!

ای در گلوی مهر و مه فریاد خورشید!

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟

ای جنگل، ای پیر!

بالنده افتاده آزاد زمین گیر

خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبر ها

ای جنگل! اینجا سینه ی من چون تو زخمی است

اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد

دمادم....



۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

sympathy is what we need my friends



Now when you climb into your bed tonight
And when you lock and bolt the door
Just think about those out in the cold and dark
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

And sympathy is what we need my friends
And sympathy is what we need
And sympathy is what we need my friends
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

Now half the world hates the other half
And half the world has all the food
And half the world lies down and quietly starves
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

And sympathy is what we need my friends
And sympathy is what we need
And sympathy is what we need my friends
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love
No there's not enough love to go 'round

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

انسانیت سوخته



انگشتان ویکتور خرد می شوند و او می خواند. برای انسانیت از دست رفته ای که چون گوشت تنش تیر باران شد و من بوی گوشت سوخته از دماغم بیرون نمی رود.

تهران ویتنام می شود و جلوی مجلس صحنه ی اعتراض و خوسوزی مردی که می خواهد انسانیت را پس بگیرد.

نسل سوم کودکان ناقص الخلقه به دنیای وحشیگران پا می گذارند و ما در میدان جمع می شویم

و برای انسانیت از دست فته مان می خوانیم....

اما....اما این کلمه دیگر برایم معنایی ندارد. مفهومی است انتزاعی که فقط در افسانه ها پیدا می شود....

من بوی گوشت سوخته از دماغم بیرون نمی رود...



۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

حکایت آب پرتقال داغ و پوتین نوستالژیکی که من هنوزم می پوشم



آب پرتقالش گرم است اما من نصفش را سر می کشم ، شاید کمی از عطشم کم شود. فرقی نمی کند. دلم می خواهد ته آب پرتقالم را بریزم تو صورت مغازه دار که می گوید خنک است! تگری! آفتاب داغ است و روسری دور گردنم پیچیده، خفه ام می کند. به اتوبوس نرسیدم و حالا توی این آفتاب داغ باید در ایستگاه بایستم و با گوشی و کیف ناراحت و جیب و آستین های مانتو ام ور بروم بلکه زمان زودتر بگذرد. از آسفالت خیابان گرما بیرون می زند. چند تا پیرمرد نشسته اند روی صندلی های ایستگاه و بحث می کنند.

_ شاه مرد بود آقا! مرد!

همان بحث همیشگیشان و حرف های تکراری. انگار همه ی مردها به یک سنی که می رسند به همین نتیجه می رسند، "شاه مرد بود..." !

ناگهان صدای چرخ ماشینی به گوش می رسد که محکم ترمز کرده و لاستیکش به آسفالت خیابان کشیده می شود. جلوتر را نگاه می کنم و می بینم که یک پژو 206 نقره ایست که ترمز کرده و حالا راننده اش دارد از ماشین پیاده می شود که با یک راننده تاکسی گلاویز شود. به نظر می رسد راننده تاکسی بد جایی برای مسافر سوار کردن ایستاده بوده و حالا یک ون هم از راه می رسد و پشت 206 یک بند بوق می زند. راننده ی 206 بی خیال می شود، سوار می شود و می رود. همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود و من نفس عمیقی از سر راحتی خیال می کشم.

اتوبوس دارآباد می آید و می رود. حیف که من می خواهم بروم مینی سیتی. 20 دقیقه می گذرد و عرق از بند بند وجودم سرازیر است. آسفالت انگار از شدت گرما نرم شده و مردم همه کلافه اند. راه می روند و زیر لب غرغر می کنند.

بالاخره شانس به ما رو می کند و از آن دورها صدای گوشنوازی می آید و کم کم اتوبوسی که در آن لحظه رنگ زردش از هر رنگی برایم قشنگ تر است دیده می شود. اتوبوس جلوی ایستگاه می ایستد. تقریبا پر است. مردم مثل قحطی زده گانی( یا قحطی زدگانی؟) که پس از ماه ها غذایی یافته باشند حمله ور می شوند و تا می توانند مسافران توی اتوبوس را فشار می دهند بلکه جا شوند. من هم گوشه ای نزدیک در می ایستم تا اگر فرصتی پیش آمد سریع توی اتوبوس بپرم. تجربه به من ثابت کرده که همیشه تعداد خانم ها در اتوبوس بیشتر از مردهاست و بارها با دو چشم نیمه کور خود دیده ام که زن ها در قسمت مردانه می ایستند یا حتی روی صندلی های خالی قسمت مردانه می نشینند. امروز و در این ساعت هم تعداد خانم ها بیشتر است و جا نیست. طبق همان تجربه ها وارد قسمت مردانه می شوم. در بسته می شود و یک نفر لای در می ماند. فشرده تر می شویم تا مرد بیچاره هم سوار شود.

در قسمت زنانه یک نفر زیر گوش بغلیش می گوید: اون دختره وایساده تو قسمت مردونه! و آرام می خندد. من از بالای عینک توی چشمانش زل می زنم تا از رو می رود. سمت راستم مردی شهرستانی با یک ساک بزرگ جلوی پاهایش، ایستاده و دست چپم یک سرباز وظیفه ی لاغر مردنی که صورتش از گرما سرخ شده و کلافه است. مرد شهرستانی هی خودش را جمع تر می کند و بیشتر در گوشه ی اتوبوس فرو می رود و زیر چشمی به من نگاه می کند. دستم را به یکی از میله ها که خالی تر است می گیرم و متوجه می شوم که همه ی زن های قسمت زنانه به من زل زده اند. به همه شان اخم می کنم و رویم را بر می گردانم، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. با خود فکر می کنم در این حالت اگر راننده یک ترمز محکم بکند یا بپیچد و من تعادلم را از دست بدهم این ها چه فکر ها که نمی کنند و چه حرف ها که نمی زنند! کاش لباس مدرسه تنم بود. خوب شد تیپم ضایع تر از آنست که فکر کنند از آن دختر های خرابم!

روبه رویم در قسمت زنانه زنی چادری چنان به گل و گردنم نگاه می کند که احساس می کنم دارد بهم تجاوز می کند. شالم را می کشم جلو و محکم تر دور گردنم می پیچم. مرد ها، غیر از همان مرد شهرستانی بیچاره که هی خودش را جمع تر می کند و سبیلش را می جود، هیچ واکنشی نشان نمی دهند.

از چند ایستگاه می گذریم و مسافر ها کمتر می شوند. خم می شوم و از زیر میله توی قسمت زنانه می روم. زن ها انگار که خیالشان راحت شده باشد، سرشان را توی کار خودشان می کنند و کمتر نگاهم می کنند.

سه چهار صندلی در قسمت مردانه خالی می شود. ایستگاه بعد دو زن چادری سوار می شوند. یکیشان به قسمت مردانه می رود و روی یکی از صندلی ها می نشیند و دیگری به دنبالش همان کار را می کند. زن ها به آن دو زل نمی زنند. باز هم به من نگاه می کنند و این بار یک لبخند احمقانه هم چاشنی نگاه هایشان می کنند.

پ.ن: من با چادری بودن این خانم ها اصلا کاری ندارم و منظوری هم ندارم. فقط اونچه که بوده رو نوشتم.


۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

؟




از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان،
می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟


"خیام"

هذیان


صدایش می پیچد. غرغر های همیشگی. این "هر بار" می چرخد و می چرخد. اصلا از چرخش بدم می آید. از بیرون صدای جوشکاری می آید و من چشم هایش یادم نمی رود. جای دندان هم هست. همان که قرار بود تسکینی باشد برای آنچه که شاید نمی دانم. اخم ها هم کار خودشان را کردند، فهمیدم. تکرار نخواهد شد رییس.