۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه


شلنگ تخته کنان پله ها رو دوتا یکی پایین می رفتم و با خودم می خوندم "سی دخت هاجرو خودمه تو گل می پلکونم..." و خودم از این موضوع خنده م گرفت. آخه این آهنگ یادگار روزای خوبه. یاد روزای "کاروان شادی". که صدا رو تا ته تو ماشین بلند می کردیم شیشه ها رو می دادیم پایین و درحالی که بلند باهاش می خوندیم واکنش مردم اطرافمون رو زیر نظر می گرفتیم. امروز لباسای دلخواهم رو پوشیدم و کفش قرمزی که فرزانه واسه م خریده بود و دستبند محبوبم که از مائده پیچونده بودم و به چتری هام حس خوبی داشتم. شده بودم دقیقا مثل اون موقع که راهنمایی بودم و با کفش قرمز و چتری می رفتم مدرسه ی خر حزب اللهی ها و معروف بودم به اون "دختر کفش قرمزه". می دونم که روزای آفتابی حالم خوبه، زندگی توم موج می زنه و می خوام همه چیزو مهربانانه بغل کنم. امروز ترم هشتمم و امیدوارم آخرین بارهایی باشه که در مورد عقد بیع و آثار معاوضی بودنش می شنوم. کلافه می شینم سر کلاس، یه جوری که استاد نبینه پاهام رو لاخ می کنم لای صندلی های جلویی و کله م دور تا دور کلاس می چرخه. اون دختر مو قرمزه که الان یه سالی می شه تو نخشم ازم شارژر می گیره و بعد می بینم که داره "ندبه" ی بیضایی رو می خونه. از دیدن این صحنه دلم قنج رفت احساس کردم گمشده ای که چهار ساله تو دانشکده دنبالش می گردم حالا پیدا شده. به روی خودم نمیارم و در ادامه ی روز به همه لبخند می زنم.