۱۳۹۶ مهر ۲۳, یکشنبه

بخشنده




پوششی از بی حسی مطلق ما را فرا گرفته. توی چشم های هم نگاه نمی کنیم مبادا حسی، حالی، فکری رد و بدل شود. چشم هایمان بیهوده اطراف را می پاید. سیگار بی دلیل روی لب هایمان می رود و می آید. یکی بیشتر یا کمتر. حرفی نیست. همه مان به کمرمان بیل خورده. اعتراضی هم نداریم. می شود کل روز را توی تخت ماند. بیست و چهار ساعت داریم که یک جوری باید تلف شود. با چای های لیپتون توی دخمه ای که اسمش را می گذاریم کافه یا با سیاه مستی و بدمستی شبانه و خماری صبح گاهی. هرزه هایی شده ایم، آماتور، بی لذت. آهنگ های ما همه تکراریست. اما یک نفر باید باشد مثل "بخشنده". همه ی خاطرات رنگی و ملتهب ما را ته وجودش حفظ کرده باشد. همه لحظاتی را که قلبمان تند زده، گونه هایمان سرخ شده، اشکمان سرازیر شده، یا بالکل مجنون شده ایم. باید فرار کند از این ناتوانی چسبناکی که ما را پوشانده و گیر انداخته است. اما ما به کمرمان بیل خورده. اعتراضی هم نداریم