۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

پدر نان نیاورد


مدتی است که پدر دیگر نان نمی آورد.یعنی می آورد، اما نانش کوچک است.کم است.دلمان را نمی گیرد.

پدر نانش نمی رسد به پول لباس ورزشی مدرسه و چه بهتر که منفی بگیرم عوض لباس ورزشی.

پدر پول نانش نمی رسد به پول گوشت و کفش و کلاس موسیقی و ...

پدر وجدان دارد.بیش از این تاب نمی آورد این همه بی شرافتی را.مادر هم.

و من،در تصویر سازی های معلم دینی و نمره ی 11.5 چهره ام سرخ می شود از شرم.

که من نان پدر را در جوب بریزم بهتر از این است!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

21آبان






و امروز تولد نیماست.

میلادت مبارک.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

آب کنار




این عکس ها رو توی یه شهر کوچیک به اسم آب کنار گرفتیم.

تقریبا تمامی ساکنین این شهر پیرمرد بودند.فقط و فقط پیرمرد!

حال میده یه مدت اینجا زندگی کرد ها! نه؟
پر از آرامش...پر از سکوت...

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

کاش این روز های جنون آمیز زودتر تمام شوند.کاش نمره های تک محو شوند.کاش دوستانی که به گه خوردن می اندازندت بفهمندت.کاش شاگردان جدید مدرسه شان تعطیل نشده بود تا بچه ها فکر نکنند مدرسه با دو بیت شعر پای تخته بسته می شود.کاش گند نزده بودم به سایه و خودم و آبروی خودم.کاش وقتی می خوابم خواب هایم برای هزارمین بار تکرار نشوند.کاش من هم حق داشتم 13 آبان را آنطور که می خواهم بگذرانم.کاش کاش کاش...

کاش بلد بودم بخندم و بگم گور بابای همه چیز!