۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه



تن سنگینم رو انداختم رو تخت. گفت بوی الکل می دی، چیزی نگفتم.  سرم درد می کرد داشت می ترکید. نه می تونستم بخوابم نه می تونستم بیدار بمونم. داشت یه سری فیلم از خیلی گذشته هامونو نشونم می داد. از دیدن خودم با اون ریخت و قیافه حالم بد می شد. خوشحال شدم از اینکه یکم تغییر کردم، خوشحال شدم که دیگه هیچ چیز مث قبل نیست، که دیگه اون آدما رو نمی بینم و اون کارا رو نمی کنم. از دیدن فیلما حوصله م سر رفته بود و عصبی شده بودم. سرم هی بیشتر درد می گرفت و عضلات چشمم انگار داشت می ترکید. رفتم تو آشپرخونه که آب بخورم، دهنم مث چوب شده بود. حسای عجیبی داشتم، حس دلتنگی و نفرت باهم، حس از دست دادن و از دست رفتگی. همه چی باهم تو ذهنم اومده بود. همه ی سالا و آدمای گذشته، همه ی کارای قدیم. اگه یه ماه پیش بود به خاطر تک تکشون احساس شرم و پشیمونی می کردم اما حالا فقط یه حس مبهم از دست رفتگی و حسرت جاش مونده بود که یه زمانی با اینکه فک می کردم خیلی ناامیدم از حالا چقد امیدوار تر بودم، اصلا نسبت به الانم زیادی خوش بین و خوشحال بودم. این همه تز دادم که چی؟ راجع به بی اهمیتی دنیا و کارامون، اینکه گفتم با بوکفسکی حال می کنم چون همه چیزو بی معنی و بی اهمیت و مسخره جلوه می ده. اگه اینطوریه پس من چرا دارم از درون می ترکم؟ چرا بی خود و بی جهت اشکم سرازیر می شه؟ برگشتم تو اتاق تا صب نیم ساعت به نیم ساعت چشم وا کردم. آخرم هفت و نیم صب بالاخره چراغو خاموش کردم و خوابیدم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه





ساعت از دوازده گذشته بود. توی دوو ریسرش نشسته بودیم و دیوانه وار می راندیم. گوتیه گوش می کردیم. اولین بار بود که حتی اسمش را می شنیدم و بعدها هم فقط همان آهنگ را ازش گوش کردم. بقیه شان چنگی به دلم نمی زدنند. همین یکی بود که تصویر آن شب را زنده می کرد که توی تاریکی و سراشیبی سر آتی ساز صدا را تا ته بلند کرده بودیم و دیوانه وار می راندیم. این ها را می گویم تا به اینجا برسم که آنجا بود که بعد از مدت ها احساس رهایی کردم و واقعا لبخند زدم بی اینکه به دندان های کج و کوله ام و اینکه چرا خوشحالم یا چرا خوشحال نیستم فکر کنم. حالا اینجا دور از همه نشسته ام سعی می کنم آرزویم را که مدتی دوری از همه بود برای پیدا کردن کمی رهایی از همه چیز به واقعیت تبدیل کنم و این آهنگ را پشت هم پلی می کنم و هی تصویر آن شب را به خودم یادآوری می کنم. اما این فقط یک جور کپی کاری پوچ است. کیلومترها از آن حس ها فاصله دارم و انقدر لبخند مصنوعی زده ام عضلات صورتم درد گرفته.