۱۳۹۶ بهمن ۳, سه‌شنبه

تصویر/ ناتمام




بالای سرمان را ابرهای نازک خاکستری پوشانده بود و گوشه ای دورتر ابرهای پنبه ای سفید به آسمان چسبیده بودند. اما روز درخشانی بود، آفتاب به دقت بر همان جاهایی که باید، می تابید. یک طرف ساختمانِ بالای تپه که طاق هرمی داشت در نور آفتاب به رنگ طلایی می گرایید. زیر پاهایمان برگ های خیس پاییزی پراکنده بودند. دسته ای جوان سیاه پوش بودیم با پلک های ورم کرده و چشمان خیس. رخت های مشکی، رنگ پریدگی صورت ها را بیشتر  نمایان می کرد. یکی با پالتوی بلند مشکی قدم می زد و سیگار دود می کرد. یکی بر لبه قبری نشسته، سر بر زانوان گذاشته، بی صدا هق هق می کرد. دختری بر گِل زانو زده، سر بر خاک گورِ تازه نهاده بود. دسته ای ماتم زده، به عکس پاره روی خاک چشم دوخته بودند. در چهره ها ناباوری موج می زد. تضاد آن همه زیبایی و سوگواری، تضاد جوانی و مرگ، ما را در بهت فرو برده بود.شمع می سوخت و اشک ها آرام کنار چشم ها جمع می شد و بر گونه ها می غلتید، خوددارتر از آن بودیم که سکوت جادویی را با عزاداریمان بشکنیم. غم را فرو می خوردیم و می گذاشتیم در یک روز زیبا مصیبت در خونمان بلغزد، اعضا و جوارحمان را درنوردد و برای همیشه در تار و پودمان بیامیزد. گویی نفرین ما را احاطه می کرد. هیچ کدام از این اتفاق ها طبیعی نبود. هیچ کدام از این مرگ ها، رویاهایی که به گور می رفت. و این بار هیچ آرایه ادبی و استعاره ای در کار نیست.