۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

زنده ای؟!



بوی خون می آید. لاشه ها روی زمین پراکنده اند. آفتاب داغ است و پوست را می سوزاند. فقط جای لاشخورها و کرکس ها خالیست. لنگ لنگان با زانوان زخمی می رود. می رود که اینجا نباشد. می رود که حاصل بی ارادگی و نا امید بودنش را نبیند.

زیر لب با خود زمزمه می کند: با خودت و بقیه چه کار کردی؟

سقف آن کتاب فروشی که کتاب های دست دوم می فروخت شکافته شده و کتاب ها مثل همان لاشه ها زیر خاک و سنگ و ترکش مدفون شده اند.

_ چرا اون کتابه رو واسه آ. نخریدی؟

همچنان می گوید و می لنگد. به سبک و شیوه ی خودش می گرید. قهقهه می زند و اشک می ریزد. از خنده به خودش می پیچد و اشک شور توی دهانش می رود.

_ دیدی تموم شد؟ همین؟ همین رو می خواستی ؟ حالا تموم شدنش رو ببین...

اطرافش را نگاه نمی کند. نمی خواهد جنازه ها را ببیند. جنازه های تازه. هنوز بوی تعفن نمی دهند. دیگر نمی خندد. سرش را هم بلند نمی کند. شهر انگار خالیست. گویی جز او زنده ای در شهر نیست، البته اگر بتوان او را زنده خواند.

_ شاید اینجا یه جوونه پیدا بشه.

هر چه می رود به ته خیابان نمی رسد. ته خیابان سربازها و مزدورها ایستاده اند.

_ همه رو به باد دادی، همه ی امید ها رو...

خم می شود و از روی زمین سنگی بر می دارد. سنگ را بالا می برد و می خواهد آن را به سوی سرباز ها پرتاب کند.

فریاد می زند: جوونه خود تویی، دوباره زنده شون کن!

اما سنگ را پرتاب نمی کند.آن را روی زمین می اندازد و لنگ لنگان به راهش ادامه می دهد. حتی سرش را هم بلند نمی کند.


۱۱ نظر:

  1. همین طوری امروز به ذهنم اومد شاید همه رو بچسبونم به هم بکنمشون یکی.

    پاسخحذف
  2. بچسبونم چیه دختر؟!یه طرح بردار کاملش کن. این یه متن خوبه که عناصر داستان توش گمه،شکل داستان بهش بده.

    پاسخحذف
  3. یه جایی شنیدم:"گر چه بشریت تموم شده اما باید زندگی ادامه پیدا کنه"...بعدش کسی که این حرف رو میزنه برای ادامه ی حیات خودشو قربانی می کنه...!
    راستی من یادم رفت بگم قالب جدید مبارک :)

    پاسخحذف
  4. عناصر داستان یعنی چیا؟

    پاسخحذف
  5. یعنی همه چیزایی که تو یه داستان می بینی و بهش سر و شکل می ده،مث هسته داستان،گره...

    پاسخحذف
  6. من کلا فکرام گره ندارن، به قول ساناز اوج ندارن!
    واسه ی همینه که هیچ کدومشون داستان نمی شن!!

    پاسخحذف
  7. خوب سبک هایی هست که داستان قبل نقطه اوج تموم می شه...حتی گره افکنیش تو کل داستان سرازیره و قرار نیست گره گشایی داشته باشه...انقدر تمرین کن که بیاد دستت...
    تا هر مدلی که دلت می خواد بنویسی.

    پاسخحذف
  8. یه جورایی انگار خود داستان ،موضوعش اصلا نقطه اوجه...
    این نوشتت من رو یاد این شعر شاملو می ندازه.

    با خشم و جدال زیستم
    وبه هنگام قاضیان
    اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه ی نیست
    انسانیت را محکوم می کردند
    و امیران
    نمایشِ قدرت را
    شمشیر بر گردنِ محکوم می زدند،
    محتضر را
    سر بر زانوی خویش نهادم.

    وبه هنگامی که هم گنانِ من
    عشق را
    در رویای زیستن
    اصرار می کردند
    من ایستاده بودم
    تا زمان
    لنگ لنگان
    از برابرم بگذرد،
    و اکنون
    در آستانه ی ظلمت
    زمان به ریشخند ایستاده است
    تا من اش از برابر بگذرم
    و در سیاهی فرو شوم
    به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته

    آنجا که تو ایستاده ای.

    می دونی شاید شاملو ملموس نگه و قلمبه سلمبه و غریب ولی ...حرفاش رو دوست دارم.

    پاسخحذف
  9. ببین چون اینجا بحث جدیه (منم همشو میفهمم!) وارد نمیشمااااا!
    > این کامنت جهت این بود که بگیم: "مام هستیم"!
    :D

    پاسخحذف
  10. می دونم هستی رفیق، باش تا همیشه.

    پاسخحذف