۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه


تو چته کیان؟ هیچ می دونی مشکلت چیه؟ این پریشونی لعنتیت واقعیه یا همش تظاهره؟ از تو داری می ترکی یا از بیرون له می شی؟ یه ذره مغز،حتی اندازه ی مغز یه غورباقه تو کله ات مونده؟ کی تموم می شه این سر در گمی های مسخره و احمقانه ات؟ تو کی می خوای به خودت بیای؟ کی ؟ شایدم اومدی و من نمی دونم...شاید این خودتی و من نمی دونم...ولی جدا اینا تظاهرن یا این خودتی، خود خودت؟ فکر کردی چی هستی؟!! خودتو غرق کردی تو یه سری افکار احمقانه و پوچ و دیگه هیچ راه فراری برای خودت نذاشتی.نمی دونم، نمی دونم. شاید داری دیوونه می شی.من نمی دونم چته. من هیچی نمی دونم. تو خودت می دونی؟ فقط تمومش کن. زود تر، زود تر، زود تر............


چاوشی

به‌سان رهنورداني كه در افسانه‌ها گويند،
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند، ما هم راه خود را مي‌كنيم آغاز.

سه ره پيداست.
نوشته بر سر هريك به سنگ اندر،
حديثي كه‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر كني غوغا، وگر سر دركشي آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام.

من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمانِ «هر كجا» آيا همين رنگ است؟

تو داني كاين سفر هرگز به‌سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبة بي‌غم،
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاكوبان به‌سان دختر كولي،
و اكنون مي‌زند با ساغر مك‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هركه بعد از ما؛
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

بهل كاين آسمان پاك،
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد:
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايي كه ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو كرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
كه از دهليزِ نقب‌آسايِ زهراندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفة با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد صدايش ناله‌اي بي‌نور:

- «كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! . . . مي‌پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌اي هم ردپايي نيست.

صدايي نيست الاّ پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به امّيدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي كه مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد…»

وز آنجا مي‌رود بيرون، به‌سوي جمله ساحل‌ها.
پس از گشتي كسالت‌بار،
بدان‌سان - باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «كسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
كه مي‌گويد بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
بدانجايي كه مي‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان،
و در آن چشمه‌هايي هست،
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كزآن گل كاغذين رويد؟»

به آنجايي كه مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
كه مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده‌ست،
كجا؟ هرجا كه اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، ز سيلي‌خور،
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عُمر باسوط بي‌رحم خشايرشا،
زند ديوانه‌وار، امّا نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

بيا تا راه بسپاريم.
به‌سوي سبزه‌زاراني كه نه كس كِشته نِدْروده
به‌سوي سرزمينهايي كه در آن هرچه بيني بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
كه چونين پاك و پاكيزه‌ست.

به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .



" مهدی اخوان ثالث"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

تولد


خرداد آغاز می شود و اولین روز این ماه خونین تولد من است.
تولدم را با دستبندم و اندک امیدی که هنوز باقی مانده_ امید آزادی_جشن می گیرم....

*من بلد نیستم از خانواده، دوستان، معلمان، معاونان، مشاوران و .....بابت تمام کارهایی که 4 شنبه و قبل از اون کردند تشکر کنم.فقط بگم که این خوشحال کننده ترین تولد عمرم بود!

*دلیلش رو نمی گم....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

مرثیه ی جنگل

می دونم خیلی طولانیه ولی گذاشتم دیگه!



امشب همه ی غم های عالم را خبر کن!

بنشین و با من گریه سر کن

گریه سر کن!

ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین

ای چون دل من، ای خموش گریه آگین

سر در گریبان، در پس زانو نشسته

ابرو گره افکنده چشم از درد بسته

در پرده ی اشک پنهان، کرده بالین!

ای جنگل ای داد!

از آشیانت بوی خون می آورد باد

بر بال سرخ کشکرک پیغام شومی است

آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد!

ای جنگل ای شب!

ای بی ستاره!

خورشید تاریک!

اشک سیاه کهکشان های گسسته!

آیینه ی دیرینه ی زنگار بسته!

دیدی چراغی را که در چشمت شکستند؟

ای جنگل ای غم!

چنگ هزار آوای باران های ماتم!
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت

خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی که می خواند

مرغی که با آوازش در کنج قفس پرواز می کرد

مرغی که می خواست

پرواز باشد...

ای جنگل ای حیف!

همسایه ی شب های تلخ نا مرادی!
در آستان سبز فروردین دریغا

آن غنچه های سرخ را بر باد دادی!

ای جنگل ای پیوسته پاییز!
ای آتش خیس!

ای سرخ زرد،ای شعله ی سرد!
ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید!
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟

ای جنگل ای در خود نشسته!

پیچیده با خاموشی سبز

خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز

زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟

ای جنگل ای همراز ک.چک خان سردار!

هم عهد سرهای بریده!

پر کرده دامن

از میوه های کال چیده!
کی می نشیند درد شیرین رسیدن

در شیر پستان های سبزت؟

ای جنگل ای خشم!

ای شعله ور چون آذرخش پیرهن چاک!
با من بگو سرگذشت آن سپیدار

آن سهمگین پیکر،که فریاد تندر

چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک!

ای جنگل ای پیر!
بالنده ی افتاده،آزاد زمین گیر!

خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبر ها

ای جنگل!اینجا سینه ی من چون تو زخمی است

اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد

دمادم.

"سایه"



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه



مثل اینکه بخوام بپرم تو استخر آب یخ یا بخوام از بالای دیواری یپرم پایین که احتمال مرگش بیشتر از 50 درصده.نه،خیلی بدتر...
زانو هام می لرزه و مغزم هنگ می کنه و قدرت تصمیم گیری ندارم...
من نمی تونم نصف وجودم رو خفه کنم و بهش بگم گم شو دیگه صداتو نشنوم!!
حالا کدوم یکی رو خفه کنم و دفنش کنم توی یکی از سوراخ های ذهنم که تو هر یک شکست زندگیم یادش بیفتم و بگم اگه...
.....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

هوا را از من بگیر،ادبیات را نه!


با دنبال کردن اخبار در می یابم که اگر همین طور ادامه دهیم به زودی در اثر گرم شدن کره ی زمین و آب شدن یخ های قطبی، زیر متر ها آب غرق می شویم.در این بین علوم فیزیک و ...نجات دهنده ی ماهستند و تنها در این مورد نیست که دست به دامان فیزیک و ریاضی و غیره می شویم بلکه فیزیک و ریاضی در تمام زندگی ما رخنه کرده اند و تمام آسایش زندگی ما را این علوم به ارمغان می آورند.این مسئله باعث می شود که خیلی از مردم به این فکر بیفتند که در این صورت ادبیات و اسطوره و تاریخ و ...چه دردی را دوا می کنند؟چرا بعضی ها وقت با ارزش خود را صرف تحصیل این علوم می کنند؟ جواب دادن به این سوال کار دشواری است که از عهده ی من بر نمی آید ،اما در حد خودم و به عنوان کسی که نیاز به ادبیات برایش با نیاز به آب و هوا برابری می کند،سعی می کنم به این پرسش پاسخ بدهم. شاید فقط برای تسکین خودم!

تعریف من از ادبیات

من به هر نوشته ای و به قول نادان کل هر سخنی که در آن نویسنده با هنرمندی عقاید، تفکرات و تخیلاتش را بیان کند، به طوری که در خواننده یا شنونده تاثیر بگذارد و تغییر ایجاد کند،نوشته یا سخن ادبی می گویم.

من به عنوان یک انسان علاوه بر این که به دنبال آسایش و رفاه هستم و برای زنده ماندن نیاز به آب و غذا و انرژی و تکنولوژی و...دارم،نیازمندم که در آزادی زندگی کنم.نیاز به حس هم دردی، تایید و تحسین شدن،بیان اندیشه و اعتقادات و حق اعتراض و تغییر دارم.

من نیاز دارم گاهی اوقات کوله بارم را ببندم و فرار کنم به دنیایی که در آن می توانم آن طور که می خواهم زندگی کنم نه آن طور که زندگی می کنم.

من اگر برای اینکه غرق نشوم از تکنولوژی و جغرافی استفاده می کنم،وقتی به یک نظام دیکتاتوی بر می خورم دست به دامان شعر و کلیپ و نامه ی سر گشاده و نوشته های طنز و کاریکاتور و ...می شوم.

همان قدر که آب شدن یخچال های قطبی بر زندگی من تاثیر می گذارد،جنگ و نظام دیکتاتوری و اختناق نیز بر زندگی من تاثیر می گذارد.

من می توانم با یک شعر، یک نوشته انقلاب کنم،می توانم بسازم، اندیشه هایم را بیان کنم و گاهی اوقات دیگران را باخود همراه کنم.من برای مبارزه با جنگ، برای تسکین دادن زخم هایم، برای جلوگیری از دیوانه شدنم، برای اینکه بتوانم به زیستن بین انسان هایی که سعی دارند افکار ابلهانه شان را به مغز من تزریق کنند ادامه دهم،از ادبیات و هنر استفاده می کنم و برای اینکه در اثر سوراخ شدن لایه ی اوزون به انواع و اقسام بیماری ها و سرطان دچار نشوم به علم فیزیک و ریاضی و پزشکی رو می آورم.

اگر من سعی کنم با نوشتن یا کشیدن، نیاز های روحی و انسانیم را بر طرف کنم و در این امر موفق باشم شاید بتوانم شنونده، بیننده یا خواننده ام را با خود همرا ه کنم و نیاز های او را نیز بر طرف کنم.

من از همه ی این حرف ها نتیجه می گیرم که به ادبیات به عنوان وسیله یی برای تامین نیاز هایم احتیاج دارم.شاید اشتباه می کنم اما در هر صورت من با ادبیات زنده ام!!!


پی نوشت: با تشکر از آبرنگ،نادان کل و خانم مینایی!!


گروه 1+15 در تهران