۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه



عمق فاجعه رو صبح روز بعد وقتی چشم وا می کنم و می بینم که مثل چند ماه اخیر سر یه ساعت مشخص 4 تا میسد کال ندارم درک می کنم. حس می کنم قلبم داره از جا کنده می شه. یه سیگار کش میرم و میرم تو بالکن. تصویر واقعی منم که با موهای ژولیده با تاپ و دامن وسط یه مشت خرت و پرت و آت آشغال در حالی که موهای پام دراومده کف بالکن نشستم و سیگار می کشم و نگرانم که کیا تو خواب از بوی سیگار سر درد نگیره و بغضمو دیقه به دیقه قورت میدم. نه تصویر دخترای خوش لباس با موهای بافته که تو بالکنای بزرگ پر از گل نشستن و با آرامش لبخند می زنن. تصویر واقعی، منِ ترس خورده ام که فکرای جورواجور توی مغزم رو نمی خوام هیچ کس بدونه مبادا دل کسی بلرزه، مبادا فکری بکنه. با خودم فکر می کنم پارک بالای خونه  و این وقت از سال قطعا نحس ترین جا و وقت ممکنه.