۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه



باسردرد ازخواب پا می شم تو خودم مچاله شدم و نمی خوام از جام جم بخورم. به زور یه سیگار روشن می کنم، دودش رو که پایین می دم اصلا بهم حال نمی ده. چی شد که حال و روز من این شد؟ البته این سوال درستی نیست، چون همیشه همین بوده. وقتی پشت پنجره ی قدی می نشستم و زل می زدم به بیرون، به حیاط خیس از بارون و بابا آروم از پشت سرم میومد و می گف ا تو اینجایی؟ هنوز مدرسه نمی رفتم و الانم یادم نمیاد به چی فکر می کردم. فقط می دونم که همون حسی رو داشتم که الان دارم، که الان اسمش رو می ذارم ناامیدی یا تنهایی. اون موقع شاید هیچ اسمی نداشت. الانم زل می زنم به درخت زیتون دم پنجره و تند تند پوک می زنم به سیگار و فک می کنم به اندازه ی همین زیتونای نرسیده تلخم و می بینم که عاشق این تلخیم و همونجور که وقتی بچه بودم هسته ی زیتون داشت خفه م می کرد الانم دارم از این تلخی خفه می شم. پاهای سردم رو جمع می کنم تو خودم و فکر می کنم من باید در سیر تکامل انسان منقرض می شدم.