۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه




خواب دیدم گلوله خورد  تو پیشونیش. تو کوچه ی خونه قبلیمون که تو واقعیتم شبا ترسناک بود. من خم شدم با دوتا انگشت شستم سعی کردم گلوله رو از تو پیشونیش در بیارم، انگار که بخوام یه جوش چرکی رو بترکونم. سربازا از کنارمون می دویدن و سایه شون می افتاد روی دیوار. یه نور آبی سرد افتاده بود تو کوچه. خونه ها مخروبه بودن. نمی دونم قضیه چی بود، انگار شروع یه جنگ بود. ولی کاش این آدمی که گلوله خورده بود منفورترین و بعدا بی اهمیت ترین آدمی که تو اون برهه از زندگیم می شناختم نبود، کاش مثلا معشوقه م بود، اونوقت می تونستم یه متن عاشقانه ی پر از سوز و گداز براش بنویسم و بگم چه حالی داشتم وقتی می خواستم گلوله رو در بیارم. نه اینکه تشبیهش کنم به ترکوندن جوش چرکی. 


جام جهانیم تموم شد و حالا باید یه سرگرمی جدید واسه خودم بتراشم. از رو بیکاری نیس که دنبال سرگرمی می گردم ها، نه. فقط یه چیزی هس که نمی ذاره. تا میام شرو کنم یه چیزی توم وول می خوره. تا میام جلوشو بگیرم دورمو می گیره و سرجام خفه م می کنه. بعد شرو می کنه از درون به چند تیکه تفسیمم می کنه و هر تیکه رو با ظرافت خاصی آروم و با خونسردی با لجن یکسان می کنه. منم که می دونم قراره چه پروسه ای طی بشه ساکت وایمیستم و نگا می کنم تا جایی که دیگه نمی تونم تحمل کنم. آستانه ی تحملم هربار کمتر و کمتر می شه. هربار زودتر به اون حالت جنون آمیز بیزاری و سردرگمی می رسم. و هربار تمام کارایی رو که کردم واسه این که به اینجا نرسم فرو می ریزه و بی معنی می شه. همه چی بی معنی می شه. کی می دونه. شاید درستش همینه. 


تمام روزها لعنتی اند. دقیقه ها را به بیهوده ترین و بدترین شکل،به سختی و بی رمق کنار می زنم. کش می آیند لامصب ها. به خاطر تمام خوشی ها و راحتیم عذاب وجدان دارم. تمام روزهای گذشته را که مرور می کنم خشم می خواهد پوستم را پاره کند و بیرون بزند. همیشه همین طور یکنواخت و منزجر کننده بوده. چشم هایم را باید بکنم و توی ظرف آب خنک بگذارم. مغزم را باید دربیاورم و توی فریزر بکنم. شاید گرما که آرام دارد آبم می کند دست بردارد. باید این خودم را پاره کنم و بیرون بزنم.