۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

تریولوژی




عندما تمطر فی البیروت احتاج الی بعض الحنان

چند ساعت بعد یادم افتاد که فراموش کرده ام دست هایش را نگاه کنم. یادم می آمد که با انگشت هایش بیت های سیاوش کسرایی را توی گوشی بالا و پایین می کرد، یا سیگارش را در دست چپ گرفته بود، چشم ها، مژه ها و لب پایینیش را به خوبی نگاه کرده بودم، اما از خود دست ها و انگشت ها تصویری در ذهن ندارم. حرفی برای گفتن نداشتم، فقط دلم می خواست بزنم زیر گریه و بگویم این روزها حالم از تمام این سال ها بدتر است، بی پناه تر از همیشه ام و احساس می کنم خوابم که در کهکشان بی پایان رها شده بودم به واقعیت تبدیل شده. برایم اهمیت نداشت به ملینا -شاید هم ملیکا، چه فرقی می کند- اطمینان بدهم که خیلی معلوم نیست که چت است یا به ندا توضیح بدهم که حرفی که زده ام شوخی بوده نه جدی، حوصله نداشتم توضیح بدهم حرف هایشان از هیچ منطقی پیروی نمی کند. لبه ی صندلی نشسته بودم و کلافه فقط می خواستم بروم. رویاهام از یک گفتگوی دو نفره ی دلنشین به باد رفته بود. فکر می کردم چند نفر دیگر باید بیایند و بروند تا بفهمم رویای بیروت و رویای یونان را نباید با هرکسی در میان بگذارم؟ و دست آخر توی تاریکی و خلوتی ایستگاه نوبنیاد دست هم را فشردیم مردد میان در آغوش کشیدن یا نکشیدن هم. بالاخره هم را بغل کردیم و در جواب "ببینمت" خشک و خالی من، سری تکان داد و رفتیم.



دلقک شهری

نوشتن از ماجراهای عشقی سخت ترین نوع نوشتن است. به راحتی می شود در دام ابتذال افتاد و من هم هیچ وقت یاد نگرفته ام ابراز احساسات کنم. اما بگذار بگویم. بغل تو به طرز عجیبی آشناست. انگار سال ها پیش بار ها هم را  در آغوش کشیده ایم و حالا تو برگشته ای. تماس دست ها و لب هات با پوست و موهام به ظرافت و سبکی و لذت بخشی نسیم ملایم بهاره ست. و خوشحالم که گذاشته ام موهایم بلند بشود، چون جز بوی گند سیگار تا دوازده ساعت بوی تو را می داد که به قول شادی مثل بوی چنار است. و انگار در همین چند دیدار مختصر بهتر از هرکسی من را شناخته ای وقتی گفتی که تو "واقعی" هستی. به قضا و قدر و سرنوشت اعتقادی ندارم، ولی جالب نیست که میان آن همه جمعیت کتک خورده چشم ما به هم افتاد؟



اننی مستسلم للبجع البحری فی عینیک یاتی من نهایات الزمان

پنج صبح بوی الکل از سینک آشپزخانه بالا می زند و من می خواهم عق بزنم. در بیست و چهار ساعت گذشته هنوز نخوابیده ام. یک گله سگ توی تاریکی می دوند و به طرز هولناکی پارس می کنند. چرا خوشحال نیستم. بد مستی می کنم. چشم ها را می بندم می گذارم همه چیز بچرخد، تصویرها بیایند و بروند. این بار دست هایت را با دقت وارسی کرده بودم. توی چشم هات تا جایی که شده بود زل زده بودم. می گفتند بوسیدن چشم ها دوری می آورد، می خواستم چشم هات را ببوسم ولی نبوسیدم، پس چرا رفتی؟ هیچ وقت از روی آتش نمی پرم. کلا مراسم ها هر چه که باشد برای ما همیشه بی معنی بوده، اما این بار با تو پریدم، فقط بالن ما -تقریبا تمام اهالی کوچه- بود که نسوخت و بالا رفت، فقط آرزوهای ما نسوخت، من که آرزویی نکرده بودم، و آرام در گوشم نجوا کردی بعدا همه به یاد خواهند آورد که دو نفر اینجا ایستاده بودند و احتمالا به یاد نخواهند آورد که کدام دو نفر. و بعد توی خیابان ها رقصیدیم. با بلا چاو -این غم انگیزترین آهنگ جهان- رقصیدیم. بعد با تمام آهنگ های خوب جهان  و آهنگ های تخمی جهان رقصیدیم. بعد هم خیلی ساده، تو رفتی و ما به گای سگ رفتیم. گور بابای تمام ماجراهای عاشقانه.