۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه




نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم...

"شاملو"

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

همراه شو تا باور کنی



تفنگم سالهاست زیر تختم خاک می خورد و پوتین هایم مدت هاست خاکی جلوی در جفت است. خنجرم جز به خودم زخم نمی زند و فریادم را خفه کرده ام از آنکه افکارم را فاش نکند. سلاحی با من نیست آرام می روم و نگاهت می کنم؛ شاید ته نگاهم را، آنجا که حرف هایم را نوشته ام، بخوانی. عشق ورزیدن کار من شده، سیاه نمی توانم ببینمت و این پرخاش همیشگیم با تو فقط و فقط از این است که سیاهیت را انگار پایانی نیست. در تو می نگرم تا چشم هایم را به خاطر بسپاری، که آن ها را تا روزی که خسته از چرخش بی هیجانت زندگیت را پایان دادی به یاد بیاوری،به یاد بیاوری که از آن کسی بودند که ساکنانت را از امید و آزادی سرشار کرد...

*هی قالب عوض می کنم که سرگرم شین!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

خیام ریاضی دان، خیام شاعر، خیام صادق!


خلسه ی خاصی داشت...شلوغ بود، وایسادم جلوی قبرش نگاهش کردم، دلهره داشتم نمی دونم چرا. موهای تنم سیخ شده بود. توی نور نارنجی روی قبرش سایه افتاده بود، سایه ی نرگص و بقیه.

- وایسا عکس بگیرم

سرم رو بالا گرفتم، از لای سوراخای مقبره اش ستاره ها دیده می شدن که توی صفحه ی سیاه آسمون مثل خورده شیشه ریخته بودن. کاش هیچ کی اینجا نبود...آرامش بود، اما کم بود. کاش اینجا خالی بود، فقط من بودم و این مقبره و این حس خلسه. چرا باید یه مرده رو این طور دوست داشت؟

باید بریم، بدرود....