۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

اشهد انّک آبی، اشهد انّک شراب



اون سه تا اتاق، یکی با دیوارای سبزو آیینه ی گرد بزرگ رو دیوارش، اون اتاقی که نورش کمه و موسیقی توش جریان داره و اون اتاق سفید خالی. همه شون باهم قاطی شدن. اون حالت دستا، انگشتاتون، انگشتات، اونجور خاصی که تکونشون می دین، می دی، وقتی به جای اینکه کامل روتو کنی به من، از کمر می چرخی و یکم به سمتم خم می شی، انگشتاتو هیجان زده، عصبی و با ته لبخند تکون می دی. بعد تو پیر می شی، شکم در میاری و سبیل سفید می ذاری، سرطان می گیری، موهات کم پشت می شن، عینکی می شی.  لیوان آبجو می گیری دستت و باز همونجوری دستاتو تکون می دی. تازه از پشت بوم اومدی، واسه خودت علف سبک زدی مث هرشب و تعریف می کنی جوون بودی  شب روی رود کارون توی قایق دراز کشیده بودی علف زده بودی و نور پشت سر قایقران می رقصیده و باد از روی آب خنک یوااااش بلند می شده و صورتتو "نوازش" می کرده و تو چه کیفی کردی. گفتم نوازش؟ تو که می گی بچه رو باید بغل کرد، "نوازش" کرد، لمس کرد و بعد با چشای نافذت نگام می کنی، من بغضم می گیره. آخه من اونیم که هنوزم پشت در شیشه ای وایساده اون دوتا رو تماشا می کنه که سر هم داد می کشن، همو می زنن و گریه می کنن و گریه نمی کنم. فقط بغض گلومو می گیره، گلوم درد می گیره. با خودم فک می کنم اگه من نبودم چی می شد؟ چی از این دنیا کم می شد؟  بعد دوتایی سر من داد می زنن غذاتو چرا نمی خوری ولی من غذا از گلوم پایین نمیره، گلوم درد می کنه و غذا رو انقد تو دهنم می جوم که آب شه و از اونجا من معروف شدم به اینکه کند غذا می خورم. آره. اون حالت دستا. که از روی موهام آروم میاد تا روی گوشم و بعد گردنم و صدای آهنگ میاد. می گی حرف بزن. انگشتاتو می ذاری رو لبام و دوباره می گی حرف بزن. من هیچی نمی گم. می گی می خوای بغلت کنم؟ منم همون حرکت همیشگی سر و شونه ها که نه معنی مخالفت می ده و نه موافقتو انجام می دم. تو بغلم می کنی و من مضطرب تر می شم. حالا سبیلات سفید شده، لیوان آبجو رو می گیری دستت و کم کم داری مشاعرتو از دست می دی. می گی دوستت دارم و دوباره تکرارش می کنی و بعد چون ساعت از 10 گذشته میری می خوابی و من پشت در شیشه ای وایمیستم می خوام خودمو یه گوشه قایم کنم. نمی شه ولی. آخه لعنتیا الانم وقت خوابیدنه؟ آخه من هنوزم گلوم درد می کنه و غروب که می شه دلم مث سگ می گیره.

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه





کاش حداقل یه اتفاقی افتاده بود. یه اتفاق دردناک یا وحشتناک که با تمام وجودم حسش کرده بودم و شایسته ی این همه رنج و عذاب و ناراحتی باشه. که بشه همه ی این حسا رو پای اون گذاشت. اینجوری همه چیز خیلی مبهمه. لایه ی مبهم ناراحتی که غلظتش کمه اما انقدر امتداد داره که ذره ذره همه ی وجودتو بخوره و زجر کشت کنه و هیچ پایانیم نداره. مجموعه ی یه سری اتفاقا و وضعیتای ساده و پیش پا افتاده که همه دچارشن و همه خیلی بهتر از من دارن از پسش برمیان. همین بدترش میکنه. اینجوری احساس حماقت و ضعف می کنم. یه وقتایی شک می کنم. اصلا من الان ناراحتم؟ یا شایدم همه ی این جریانات از یه روزی شرو شده که من تصمیم گرفتم ناراحت باشم و تا الان ادامه ش دادم و واقعی نیست. بدون وجود هیچ اتفاق دردناکی به خودم هیچ حقی نمی دم که ناراحت و عصبی و افسرده باشم و این موضوع حالمو بدتر می کنه. یه دور باطله. نشستم همه ی اون نوشته های دردناک رو خوندم و گذاشتم آزارم بده. از اینکه عذابم می دادن خوشم میومد. اینکه اشک تا روی گردنم جاری بشه و هی قشار توی کله م بیشتر بشه. انگار یه جورایی به این حسا معتاد شدم. بعد که داستانای وحشتناک و ناراحت کننده ی همه رو خوندم بدجور هوس سیگار کردم و هیچ سیگاری نبود. شرو کردم هی تو خونه اومدن و رفتن. منتظر شدم ساناز بیاد سیگار بیاره و چرت و پرت بگیم تا از این حسا دور بشم و با غصه های اون غصه های نداشته ی خودم یادم بره. مثکه هیچ راه بهتری واسه بیرون اومدن وجود نداره.