۱۳۹۵ آبان ۱۲, چهارشنبه

مرثیه



« اونایی که قرص برنج می خورن بدترین خاطره ی ما هستن. مریض با پای خودش میاد اورژانس و میگه من قرص برنج خوردم. هیچ علامتی هم نداره. فکر می کنه زنده می مونه. بعد از دو سه ساعت، علائم خودشو نشون می ده. گاز قرص که توی معده آزاد می شه اکسیژن خون رو می گیره و ارگان های بدن دونه دونه فاسد می شه و از کار می افته. و اینا در حالت هشیاری شاهد از کار افتادن ارگان های بدنشون هستن. اول معده، بعد قلب و کلیه و کبد و آنقدر درد زیاد می شه که مغز دیگه قادر به پاسخگویی به درد نیست و اون موقع است که به تدریج دچار کاهش سطح هشیاری می شن و به التماس می افتن که کمک کنیم که زنده بمونن. همه کار براشون انجام می دیم.شستشوی معده، احیا، اما می دونیم که بی فایده س.»

همین چیزهاست که نمی خواهم همیشه از همه خبر داشته باشم. دو سه ساعت بود گوشی را کنار گذاشته بودم مبادا با جهانی غیر از آنی که توش سیر می کردم مرتبط شوم. با چشم های خمار قرمزمان زل زده بودیم توی چشم های صاحب کافه و خندیده بودیم. ضربان قلب همدیگر را گرفته بودیم و چای ترش و شیرین سیب دارچین را دست به دست کرده بودیم تا همه مان توی طعم بهشت شریک باشیم و بعد هم چهارتایی وسط کافه هم را بغل کرده بودیم. حالمان خوب بود. بعد دستم رفت سمت گوشی. طبق عادت. 136 مسیج داشتم از تو و در مورد تو. در مورد چشم های درشت قشنگت که نور جادوییش را داشت آرام از دست می داد. دو ساعت ازشان گذشته بود. سه چهار ساعتی گریه ات بند نیامده بوده. جوابی ندادم گویی اتفاقی نیفتاده. تتوی جدید ماریا را برانداز کردم و لبخند زدم.

ساعت حدود 10:25 دقیقه ی شب بود. رنگ پریده در حالی که کلاه سوییشرت مشکی اش را تا روی چشم هاش پایین کشیده بود آمد تو. انگار غم عالم را توی دلم ریختند. لبخند زدم.

توی اتوبان مدرس می رفتیم. همانجا که لذت بخش ترین خنکی را دارد. من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و باد به صورتم می خورد. لذت بخش نبود. سیگار هم گلو را می سوزاند. به سر او که نیمه خواب روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه می کردم که با هر دست انداز و پیچی این ور و آن ور می افتاد. اسم ها توی سرم می چرخید. سمانه، اشکان، خانم حضوری...و این آخری، امیر که دو روز بود فهمیده بودم. بعضی شان به مرگ دردناکی مرده بودند و تقلای آخرشان تا ابد جانم را ریش ریش می کند. حتما بابک تا آخر عمرش عذاب وجدان خواهد داشت که جواب سمانه را نداده. قامت بلند، دندان های درشت و لب های امیر مدام جلوی چشمم هست و سعی می کنم از عقایدش در مورد مرگ سر دربیاورم. حالا تو هم داری ذره ذره جلوی چشم های من از بین می روی. حالا آرام می بینم که از او چیزی باقی نمی ماند و کمر بسته به مرگ تدریجی خودش. و در حالت هشیاری از دست رفتن خودش را لحظه به لحظه می بیند. 

بعضی روزها هیچ کس حالش خوب نیست. تمام روز انگار به غمگینی حد فاصل روز و شب است. حتی آسمان قهر می کند و نمی بارد. کاش بغلتان می کردم و آنقدر توی بغلم نگهتان می داشتم که همه ی دردتان بخار بشود، ابر بشود توی هوا و ببارد. بلکه این پاییز هم با ما آشتی کند.