۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

آن روزها که من بچه بودم...



سعی کردم بخوابم. فردا 7:30 صبح باید مدرسه باشم برای پروژه.همان پروژه ای که به خاطرش این همه...اما خوابم نبرد هی غلت زدم و غلت زدم( آقا اصلا من نمی دونم غلت رو چطوری می نویسن! ) بعد روی تختم نشستم بعد بلند شدم و راه رفتم...انگار چیزی بود که روی دلم سنگینی می کرد مثل غذایی که خوب هضم نشده باشد آزارم می داد. غم بزرگی بود و بغض عجیبی که سال ها مانده بود و کهنه شده بود. هر دوستی را که از دست داده بودم غمش تلنبار شده بود و امروز داشت می ترکید چون چندین نفر دیگر هم همین حالا از دست رفته بودند گم شده بودند من دستم را دراز کردم که بگیرمشان اما ته دلم خالی شده بود جایشان خالی بود نمی دانم چرا...و شروع کردم به نوشتن و نوشته ی زیر حاصل شد. بخوانید و اگر خواستید دستتان را به من بدهید تا تنهائیم را با شما تقسیم کنم اما نه به هر قیمتی، به شرطی که من را همین طور که هستم بپذیرید، کیاندخت مسعودی مخففش می شود کیان، همان گوسفند زنده ای که خنده اش کاغذیست و گاهی حس می کند به اندازه ی یک مترسک هم....و سکوت می کند و از بالای عینکش با آن چشمان سگی اش نگاهتان می کند...


هنوز طعم تنهایی را نچشیده بودیم رفیق. آن روزها حرف هم را می فهمیدیم حرف هایمان سخت نبود و عروسک هایمان را توی باغچه دفن می کردیم تا روزی گنج بشوند. من نگفتم که هنوز یک هفته نشده آن ها را از زیر خاک در آوردم، چون مهم نبود که هنوز یک هفته هم نگذشته بود، آن ها گنج شده بودند، یک گوریل نارنجی و یک زیبای خفته. آن روزها گرچه خیلی ازشان نگذشته اما خیلی دورند... قورباغه هایی که رنگشان رفت را یادت هست؟ یادت هست گربه های خیالی پدربزرگ را که همیشه زیر تخت قایم شده بودند؟ اسمشان را گذاشته بود مش مئو و این لقب هنوز روی من مانده بعد از این همه سال، این همه نه، شاید هشت نه سال بیشتر نیست اما خیلی دورند آن روزها... یادت هست که ما سه یار جدایی ناپذیر بودیم؟ سومی را اگر در خیابان ببینم نمی شناسم...اصلا ایران است؟ ما را یادش هست؟ یادت هست تو همیشه قهرمان بودی و من مغز متفکر و آن سومی کتک خور؟ روزهای آخر آن روزها یک بار با مشت کوبیدم توی دماغ آن سومی دماغش خون آمد اما آن روزها آن سومی خیلی مهربان تر بود به کسی نگفت که مشت من بود...آن روزها نصف سال بزرگتر بودن افتخار داشت! آن روزها خانه مان همیشه پر نور بود چون همیشه آدم بزرگ ها و آدم کوچک ها خانه ی ما بودند. آن روزها عمو اسفند همیشه به من آب نبات می داد از همان ها که جلدش قرمز است و سر جلسه ی امتحان می دهند. همان آب نبات های مزخرف که من سر امتحان به عشق عمو اسفند می خورمشان. آن روزها باغچه بود و اره، اره ای که...آن روزها انباری جای مرموزی بود که همیشه از آن صدای ناله می آمد.آن روزها آدم کوچک هایی که فقط کمی از ما بزرگ تر بودند تا صبح بیدار می ماندند و ما را راه نمی دادند، آن روزها من شنگول بودم آن سومی منگول و تو حبه ی انگور. آن روزها کوچه ی باریک مان خیلی بزرگ بود ودر نصفش ما دوچرخه سواری می کردیم و در نصف دیگرش آدم کوچک های بزرگتر فوتبال بازی می کردند.آن روزها حمید دیوونه همان پسر همسایه بغلی که موجی شده بود با موتورش بالای سرمان تک چرخ می زد. آن روزها تاسوعا عاشورا من عاشق دسته بودم اما امروز دسته کجا بود...آن روزها کندن کاغذ دیواری بزرگترین لذت زندگی بود. آن روزها توی حیاط آب بازی می کردیم و با ملافه و پتو خانه درست می کردم. آن روزها مادربزرگ برایمان کلاه می بافت و ما دوتا کلاه قرمزی داشتیم عین هم.آن روزها پارک لاله نزدیک بود می دانی 9 سال است که پایم را آنجا نگذاشته ام؟ آن روزها چه لذتی داشت گم کردن مداد رنگی های برادر بزرگتر. آن روزها چه بد تمام شدند. پدربزرگ را که به قول تو مثل دانه در خاک کاشتند داستان سبزه قبا و نارنج و ترنج و گربه ی حمید هم زیر خاک دفن شدند و همه ی مش مئو ها زیر تخت گم شدند...همه ی آدم کوچک ها بزرگ شدند و فقط من ماندم و شاید تو. پدربزرگ که زیر خاک دفن شد تو و آن سومی گریه می کردید و فک من می لرزید بدون اشک. آن روزها که تمام شد من و تو و آن سومی یک شمع چهار رنگ درست کردیم و تهش نوشتیم تقدیم به آقا جان، همان پدربزرگمان که در خاک کاشته شد و آن روزها به همین تلخی تمام شدند...آن روزها که تمام شد ما هم تمام شدیم و من از همان موقع در خودم چیزی را حس کردم که نمی شناختمش...شاید طعم تنهایی بود طعمی که با آن طعم هایی که می شناختم فرق داشت و من گشتم به دنبال کسی که تنهایی ام را با او قسمت کنم اما هر بار شکست خوردم و با هر بار شکست نگاهم عمیق تر شد تا روزی که نگاهم شد همینی که می بینی من هر کار کردم تا مرا بپذیرند آن طور که هستم اما آخر هم روز تولدم دو نفر بیشتر نیامدند امروز که فکرش را می کنم می بینم چقدر از تمامشان نفرت دارم چقدر همه شان ریزند در نظرم(منظورم شما نیستید آن ها رد شدند و رفتند و اکنون هیچ کدامشان را مدتهاست که ندیده ام...)، من را که صادقانه دوست شان داشتم زیر لگد هایشان آرام آرام فشار دادند تا مثل یک سوسک بیچاره له شوم اما من له نشدم من را نفهمیدند...نه...ازشان نفرت ندارم، از همه شان متشکرم که به من این نگاه را هدیه دادند. برای خوشی شان هر کاری می کنم چون تمام مردم جهان دوستان منند و تو مهم ترینشان...

و امروز هم باید منتظر باشم...منتظر دو سال دیگر و شاید باید سکوت کنم چون حرف زدن را سال هاست فراموش کرده ام...اما نه، نمی خواهم، اصلا بیا هرگز بزرگ نشویم، من هنوز مش مئو باشم و تو حبه ی انگور خودم که شب ها کابوس زن جادوگر را می دیدی. این بار کابوس را تمام کنیم ...

راستی، آن روزها هم من بلد نبودم حرف بزنم؟

*این نوشته شاید به نظر شخصی بیاید اما برای تمام کسانی است که کودکیشان را در هیاهوی بزرگ شدن گم کرده اند... اما.... می خواهند آدم کوچولو باقی بمانند...

*مرسی دوستان، رفیقانم....



۱۷ نظر:

  1. اون روزا كه من با اون لباس قرمزم با اون سه چرخه ي زرد -كه وقتي محمد ميشست روش گريه ميكردمو آخر يه روز بخاطر اينكه اون سه چرخه ام ميخواست مثه بقيه ي خاطرات منو ترك كنه شكست-، رفتم تو كوچه بازي كنمو سگ مهراد وقتي لباسمو ديد پارس كردو دنبالم دويد و من بي توجه به خنده ي پسرا فقط دويدم...دويدمو ديدم...و ازون به بعد اون لباسم منو ترك كرد...
    شايدم من به خاطد ترسم اون لباسو ترك كردم...
    اون روزا...
    همه ي خاطراتش مثه 1 فيلم از زهنم گذشت...

    پاسخحذف
  2. این کودکی رو از زبونت با خنده های قاه قاه کاغذیت شنیدم....من خلاصه ای ازون رو شنیدم و دلم رفت...این رو خوندم و دلم گرفت...دلم می خواد تشکر کنم....امسال وقتی دوستای قدیم جمع شده بودیم،از ایلیا هم بازی همیشگی پرسیدم:چه بلایی سر اتحاد و دوستی مامانینا اومده؟ما ها چرا اینجوری شدیم؟چرا هیشکی مثله قدیم نمی شه؟ اگه بدونی وقتی تا ته خوندم چقدر دلم می خواست و می خواد گریه کنم...ای ...اگه بدونی چقدر دلم می خواد یه سال کوچیکتر بودم رفیق....چقدر دارم خفه می شم...آخه رفیق من...آخه خنده کاغذی گل من....
    ولی می خوام خودم رو بزنم به اون راه...گوشیم خوب قطع شده...نه خوب نیست...دو سال می گذره...من عوض نشم...نمی شم...من توی اون دفتر شکل مانتو قرمزت هر روز...سر کلاساهم می نویسم...ترسم رفیق...می ترسم رفیق...
    دوسال وقت داریم...امساله تو ،آزاده ظاهرش و ظاهره سال دیگه من...ببین با ابن آزادیش می خوای چی کارا انجام بدی...؟
    گفتم...بازم می گم...من قدر می دونم...امسال ره توشه جمع کن و منم تو برام ره توشه ای ....حداقل امسال....مغز متفکر عزیزتر از ...نمی دونم عزیزتر از خودم هستی یا نه...لعنتی...این جوری من رو بسوزون....خنده کاغذی عزیز من...بزار ساله دیگه منم تو رو می چزونم)))))))))))
    چقدر توی لعنتی همراهی...چقدر...می خوام نترسم...اگر بدونی این کفترباز لعنتی...نچ ...من کی ترسیدم؟عمرنات.
    چاکرم...می سازیم رفیق.وعده سر خرمن نمیدم...می سازیم...این پستت و نظرم رو سیو می کنم تو پخ سرم...من یه لعنتیم...چاکریم.
    رفیق کمک کن...جفتی بچه می مونیم. بیا یه توپ و تی شرت و شلوارکی و دفتری ویه عالم قلم جمع کنیم.بیا.اون رفیق های قدیمی هم جمع می کنیم...یا یه نوش رو بساز...هر شکلی دوست داری...بپر رفیق...پرواز.

    پاسخحذف
  3. روزهایی که تو بچه ای...از من بیشتر...از همه ماها شاید بیشتر...من یکی ادعام زیاد...وگرنه من خیلی چاکرم.

    پاسخحذف
  4. اصلا پروژه چیه وقتی تو تو خودت جا نمیشی از این حجم سبزی که داره پُرت می کنه؟!
    جای آدمها خالی می مونه اما نذار ته دلت خالی شه چون دل خیلیا به تو زنده اس. تو که دوستات اینهمه ناتمومن و اینهمه آماده قسمت کردن و قسمت شدن...
    طعم تنهایی تو، طعم دلچسبیه،چون از توش فکر و استدلال در میاد، دوستیهات هم...

    پاسخحذف
  5. اون روز که سومی بچه مون بود و من و تو خواهر بزرگتر،اون روز که با هم غورباقه های برادرت رو بردیم حموم،رنگشون رفت و می ترسیدیم بهش بگیم،اون روز که با هم ،ما و آدم کوچولو های بزرگتر مغازه بازی می کردیم،اون روز که اومدم خونتون و تو عروسکات رو بهم ندادی و من زنگ زدم به بابام،اون روز که بابات هی من رو دعوا می کرد،اون روز که تو یه خواهر کوچولوی سیریش داشتی،اون روز که قرار بود تاصبح بیدار بمونیم و تا من روم رو برگردوندم تو خوابیده بودی،اون روز که من و تو و اون سومی می رفتیم فضای سبز کفشدوزک بگیریم و کلی نقشه می کشیدیم،اون روز که ما سه تا از اون دیوونه هه تو پارک ترسیدیم،اون روز که غم بود،اما کم بود!خیلی کم عزیزم،آرزوی بزرگ شدن کوچکمان می کرد و امروز آرزوی کوچک شدن،ناخواسته بزرگمان می کند.آری غم بود،اما کم!

    پاسخحذف
  6. کیاندخت، 2بار کامل از روش خوندم.بار ششم یا هفتمه که میامو نگاهش میکنم.ولی باز موقع نظر دادن قفل میشم...!
    تو اگر گوسفند هم باشی،زنده ای! میخندی،کاغذی بودنش فرقی نمیکنه،مهم اصل خندست که داریش!
    سکوت میکنی، ولی اون نگاه از بالای عینکت...
    دیگه نمیگم شاد باشیم.میگم بیایید دوست باشیم و زنده!
    اینجوری شادی خودش میاد! بیشتر از اونی که فکرشو میکردیم حتی!

    پاسخحذف
  7. رفقا واسه تک تکتون حرف دارم ولی الان اونقد خوب نیستم که حرفامو بزنم فقط بگم که از وجود تک تکتون خوشحالم.بالاخره یه روزی می گم...آره می گم ولی نه همش رو...

    پاسخحذف
  8. سلام دوست من،واقعا مطلب جالبی نوشته بودی،خوشحال می شم به وبلاگ من هم سری بزنی،یه وبلاگ پر از جک و خنده،ماجراهای عاشقانه و عکسای قشنگ و...مرسی اگه سر بزنی.

    پاسخحذف
  9. اون روزا خیلی بد تموم شد و خیلی زود تموم شدو واسه تورو نمی دونم چه جوری اما واسه خودمو...میدونی؟خیلی ناراحت نباش چون یه گرگ خسته ای ام مثه تو اینجا نشسته و هیچ کاری ام نمیکنه...فقط رفتنای زیادی و نگاه میکنه که فقط میرن.یه رفتن بی برگشت نفر سوم و چهارم و...؟نمیدونم...رفتن بچگی ها...که هنوزم امیدوارم شاید بتونم مثه همون موقع حداقل با عروسکام بخندم...

    پاسخحذف
  10. گرگ؟؟؟
    اینجا؟!
    کیان نترسی یه وقت! من هستم!!!

    پاسخحذف
  11. کیان منم هستماا!
    رو من هم می تونی حساب کنی!
    مامان گرگه که سهله باباگرگه هم باشه من هستم!

    پاسخحذف
  12. دوست نفهم و بیشور چرا نمیای به وبلاگ خوب و الیه و پر مغز من سر بزنی،با کلی جک و ماجراهای غمناک اشقانه،احمق گاو یه حرف رو که نباید صدبار گفت،هی الکی می گم چه وبلاگ قشنگی داری..خوب تو هم بیا بگو وبلاگ من قشنگه دیگه...اون از بابت که فیلمنامه ام رو نصفه خوند،اون از برادر چش سبزت که اصلا فیلمنامه ام رو نخونده،اون از خانوم مینایی جونت که انقدر حالش بهم خورده بود که با خودم حرف نزد،اینم از تو که هی هر روز می ری مدرسه با اون ینک زشتت هی می گی خانوم من جواب این مسئله ی هوا فضا رو حل کردم من بیام پای تخته؟خانوم؟
    اه اصلا من برم بمیرم دیگه...هی هر روز با کلی آمال و آرزو می ری ببینی کی نظر داده،دریغ از یک فضله ی کبوتر،اصلا من خودم رو با فندک لیرضا آتیش می زنم و خودسوزی می کنم و کتابام هم می بخشم به سفور سر خیابون و همه ی ثروتم رو می دم به گربه های ولگرد اشتهارد تا خیالت راحت بشه...حالا هی نظر نذار!

    پاسخحذف
  13. مامان گرگه با من و کیانه...کسی بد حرف بزنه باهاش با من طرف می شه.
    چیه ؟همه تونترسیدین یکی همچین اسمی داره کاریتون داشته باشه؟نظر رو بخون.
    خدمتتون عرض کنم بابا گرگه خود کیان هستش.توله شون هم چاکرشونه.

    پاسخحذف
  14. صاحب وبلاگ متناقض نما۸ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۴۷

    تو پست بعدی براتون شجره نامه ی خونواده ی گرگا رو با نمودار درختی می ذارم همه ی سوءتفاهما برطرف می شه! انقد شاخ شونه نکشین واسه همدیگه!البته این تناقض گوسفند زنده و بابا گرگه رو هیچ جوری نمی تونم برطرف کنم، می دونید که من ذات پلیدی دارم و دارم گولتون می زنم...

    پاسخحذف
  15. midooni chie?har vaght asabam az dastet khord mishe ye kari mikoni ke lopeto bekanam.

    az man motenaffer nashi ye vaght.ghol bede rafigh bemoonam.


    oon rooz ke goosfand boodi ye joore ajibi boodi.khodet boodi behet migoftan goosfand amma natoonestan akharesh bokoshanet.havaset bashe

    پاسخحذف
  16. oun tavallode kazayi ke hanuz tu zehnete!

    پاسخحذف
  17. oun tavallode kazayi ke hanuz tu zehnete!

    پاسخحذف