۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

حکایت آب پرتقال داغ و پوتین نوستالژیکی که من هنوزم می پوشم



آب پرتقالش گرم است اما من نصفش را سر می کشم ، شاید کمی از عطشم کم شود. فرقی نمی کند. دلم می خواهد ته آب پرتقالم را بریزم تو صورت مغازه دار که می گوید خنک است! تگری! آفتاب داغ است و روسری دور گردنم پیچیده، خفه ام می کند. به اتوبوس نرسیدم و حالا توی این آفتاب داغ باید در ایستگاه بایستم و با گوشی و کیف ناراحت و جیب و آستین های مانتو ام ور بروم بلکه زمان زودتر بگذرد. از آسفالت خیابان گرما بیرون می زند. چند تا پیرمرد نشسته اند روی صندلی های ایستگاه و بحث می کنند.

_ شاه مرد بود آقا! مرد!

همان بحث همیشگیشان و حرف های تکراری. انگار همه ی مردها به یک سنی که می رسند به همین نتیجه می رسند، "شاه مرد بود..." !

ناگهان صدای چرخ ماشینی به گوش می رسد که محکم ترمز کرده و لاستیکش به آسفالت خیابان کشیده می شود. جلوتر را نگاه می کنم و می بینم که یک پژو 206 نقره ایست که ترمز کرده و حالا راننده اش دارد از ماشین پیاده می شود که با یک راننده تاکسی گلاویز شود. به نظر می رسد راننده تاکسی بد جایی برای مسافر سوار کردن ایستاده بوده و حالا یک ون هم از راه می رسد و پشت 206 یک بند بوق می زند. راننده ی 206 بی خیال می شود، سوار می شود و می رود. همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود و من نفس عمیقی از سر راحتی خیال می کشم.

اتوبوس دارآباد می آید و می رود. حیف که من می خواهم بروم مینی سیتی. 20 دقیقه می گذرد و عرق از بند بند وجودم سرازیر است. آسفالت انگار از شدت گرما نرم شده و مردم همه کلافه اند. راه می روند و زیر لب غرغر می کنند.

بالاخره شانس به ما رو می کند و از آن دورها صدای گوشنوازی می آید و کم کم اتوبوسی که در آن لحظه رنگ زردش از هر رنگی برایم قشنگ تر است دیده می شود. اتوبوس جلوی ایستگاه می ایستد. تقریبا پر است. مردم مثل قحطی زده گانی( یا قحطی زدگانی؟) که پس از ماه ها غذایی یافته باشند حمله ور می شوند و تا می توانند مسافران توی اتوبوس را فشار می دهند بلکه جا شوند. من هم گوشه ای نزدیک در می ایستم تا اگر فرصتی پیش آمد سریع توی اتوبوس بپرم. تجربه به من ثابت کرده که همیشه تعداد خانم ها در اتوبوس بیشتر از مردهاست و بارها با دو چشم نیمه کور خود دیده ام که زن ها در قسمت مردانه می ایستند یا حتی روی صندلی های خالی قسمت مردانه می نشینند. امروز و در این ساعت هم تعداد خانم ها بیشتر است و جا نیست. طبق همان تجربه ها وارد قسمت مردانه می شوم. در بسته می شود و یک نفر لای در می ماند. فشرده تر می شویم تا مرد بیچاره هم سوار شود.

در قسمت زنانه یک نفر زیر گوش بغلیش می گوید: اون دختره وایساده تو قسمت مردونه! و آرام می خندد. من از بالای عینک توی چشمانش زل می زنم تا از رو می رود. سمت راستم مردی شهرستانی با یک ساک بزرگ جلوی پاهایش، ایستاده و دست چپم یک سرباز وظیفه ی لاغر مردنی که صورتش از گرما سرخ شده و کلافه است. مرد شهرستانی هی خودش را جمع تر می کند و بیشتر در گوشه ی اتوبوس فرو می رود و زیر چشمی به من نگاه می کند. دستم را به یکی از میله ها که خالی تر است می گیرم و متوجه می شوم که همه ی زن های قسمت زنانه به من زل زده اند. به همه شان اخم می کنم و رویم را بر می گردانم، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. با خود فکر می کنم در این حالت اگر راننده یک ترمز محکم بکند یا بپیچد و من تعادلم را از دست بدهم این ها چه فکر ها که نمی کنند و چه حرف ها که نمی زنند! کاش لباس مدرسه تنم بود. خوب شد تیپم ضایع تر از آنست که فکر کنند از آن دختر های خرابم!

روبه رویم در قسمت زنانه زنی چادری چنان به گل و گردنم نگاه می کند که احساس می کنم دارد بهم تجاوز می کند. شالم را می کشم جلو و محکم تر دور گردنم می پیچم. مرد ها، غیر از همان مرد شهرستانی بیچاره که هی خودش را جمع تر می کند و سبیلش را می جود، هیچ واکنشی نشان نمی دهند.

از چند ایستگاه می گذریم و مسافر ها کمتر می شوند. خم می شوم و از زیر میله توی قسمت زنانه می روم. زن ها انگار که خیالشان راحت شده باشد، سرشان را توی کار خودشان می کنند و کمتر نگاهم می کنند.

سه چهار صندلی در قسمت مردانه خالی می شود. ایستگاه بعد دو زن چادری سوار می شوند. یکیشان به قسمت مردانه می رود و روی یکی از صندلی ها می نشیند و دیگری به دنبالش همان کار را می کند. زن ها به آن دو زل نمی زنند. باز هم به من نگاه می کنند و این بار یک لبخند احمقانه هم چاشنی نگاه هایشان می کنند.

پ.ن: من با چادری بودن این خانم ها اصلا کاری ندارم و منظوری هم ندارم. فقط اونچه که بوده رو نوشتم.


۷ نظر:

  1. عجب...وقتی توی اتوبوس می شینن و شلوغ این هم نوعان عزیز،و از جنس خودمون به حوصله شون فشار می یاد...
    بعضی اوقات فقط نگاه می کنن،مثله مرده ها...
    نمی دونم...

    پاسخحذف
  2. کیاندخت....
    خیلی خوب روایت کردی،توصیفات خوبه،اصلا از بهترین پستاته. فقط یکی دو جا یه جمله هایی هست که اگه نباشه به منطق نوشته بر نمی خوره و به نوعی حشوه:
    ...از آن دورها صدای گوشنوازی می آید.صدای موتور اتوبوس!و کم کم اتوبوسی...
    ببین وقتی میگی صدای گوشنواز و بعد کم کم اتوبوسی... دیگه صدای موتور اتوبوس حشوه.
    تو نشون دادن احساست داری خیلی پیشرفت می کنی.
    فقط در مورد ساختار نوشتم چون درباره محتواش حرف زده بودیم.

    پاسخحذف
  3. خودم بعضی جاها احساس می کنم یه سری جمله ها اضافین ولی نمی تونم تشخیص بدم اگه حذفشون کنم مشکلی پیش میاد یا نه!
    مرسی درستش می کنم.:دی

    پاسخحذف
  4. دلت نمی خواست وقتی نگات می کردن،چشات مسلسل داشت؟

    پاسخحذف
  5. این نظر بالایی رو من دادم،blogspot دیوانه شده،منن نیوشا...نیوشای مهربون...دختر عموی خوشگل و ناز...
    (فکر کنم من دیوانه شدم ده blogspot)

    پاسخحذف
  6. کیاندخت خیییییییلیییی گوگولی ای خییلیا!حس نظر و اینا ندارم.فقط خوبی.

    پاسخحذف
  7. قشنگ بود . اما با وجود اتوبوس سواری (!) و حضور در قسمت مردانه (!)، چنین تجربه ای نداشتم...
    * اینم نظر!

    پاسخحذف