پدر لبخند میزند 9 شب است کار و کار و کار....
مادر اخم می کند شب که می خواهد بخوابد مرا می بوسد کار و کار و کار...
پدر ملتهب، عصبی، اخم کرده، بی عدالتی، کجاست عدالت؟
مادر اشک هایش را پنهان می کند عدالت را سال هاست که از یاد برده...
پدر روی مبل دراز کشیده، چشمانش را بسته، گاهی اخم می کند بعد دوباره اخم ها باز می شوند دوباره اخم، انگار درد می کشد، زجر می کشد....
مادر بد اخلاق، هر چه می گویم فریاد می زند، رنج می برد....
دعوا
دعوا
دعوا
برو نرو برو نرو نرو نرو
پدر به هیچ یک ازآرزو هایش دست نیافته آن ها را در صندوقچه ی ذهنش پنهان کرده و در خیالاتش ما را می بیند که در صندوقچه را باز می کنیم...
مادر همیشه غم هایش را خورده هیچ نگفته با همه چیز ساخته و از آرزوهایش گذشته بلکه ما روزی به آن ها برسیم....
پدر و مادرهمیشه مثل مجرمان زندگی کرده اند به جرم اینکه فرق دارند، عقاید خودشان را دارند، می خواهند خودشان باشند، دزد نیستند جرم هایشان زیاددند جرمشان بی گناهی است
و مجازاتشان تنهایی
*با این حال دست از مبارزه برنداشتند و هم چنان ادامه می دهند با اینکه روزها رویشان خط می اندازند با گذرشان خط ها را عمیق تر می کنند زخم هایی که چرکین می شوند، بوی تعفن می گیرند و مرحم ندارند....
پدر شکست نخورده مادرهم، فرزندانشان ( من نه آن دوتای دیگر) پاسخ زحمت هایشان را داده اند....
می خواستند دنیا را عوض کنند می خواستند همه شاد باشند برابر باشند مهربان باشند همه خوشبخت باشند....
می خواستند فرزندی داشته باشند مبارز، قهرمان، کسی که همان کارها را بکند.
فرزندشان من شدم...
لبخند کاغذیم انگار زجرشان می دهد و چشم هایم، نگاهم روحشان را خراش می دهد...
ای جنگل ای پیوسته پاییز!
ای آتش خیس!
ای سرخ و زرد ای شعله ی سرد!
ای در گلوی مهر و مه فریاد خورشید!
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟
ای جنگل، ای پیر!
بالنده افتاده آزاد زمین گیر
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبر ها
ای جنگل! اینجا سینه ی من چون تو زخمی است
اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
دمادم....