چند ماه بود دلم پای سیب می خواست. چشمم که به پای سیب های
پشت ویترین افتاد جلو رفتم و گفتم یک پای سیب با چای. چای کیسه ای در لیوان یک بار
مصرف 6 هزار تومان. اصلا اینطور نبود که ندانسته چای را سفارش داده باشم و بعد
بفهمم می شود حداقل 6 لیوان چای با همین پول خرید. کارت بانکی را دادم و مبهوت به
جایی نامعلوم خیره شدم. سه دقیقه که گذشت مرد با خنده گفت رمز کارت! به این معنی که
کارتت بدون رمز به چه دردم می خورد و چه مرگت شده. بدون اینکه کوچک ترین تغییری در
حالت چهره ام ایجاد شود با نگاه تو خالی رمز را گفتم. مرد اشاره کرد برو آن سمت.
رفتم. اما نمی دانستم باید منتظر چه چیز باشم. چای را خودم بردارم یا سر میز
بنشینم تا برایم بیاورند یا بروم دم در اتاقک؟ سر آخر گیج خوران سر میزی که وسط
راهرو بهم نشان داده بودند نشستم و به پای سیب و چای کیسه ای 6 هزار تومانی ام زل
زدم. قضیه این است که دو هفته ای بود که 17 هزار تومان توی کارتم داشتم و هر روز با
دقت و حسابگری برنامه ریزی می کردم که 17 هزار تومان را به کدام زخم بزنم؟ بهترین
استفاده از این 17 هزارتومان چیست؟ اما مشکل اینجاست که 17 هزار تومان هیچ دردی را
دوا نمی کند. شامپویی که می خواستم 48 هزار تومان بود، کتابی که برای دانشگاه لازم
داشتم 50 هزار تومان بود، بدهی هایم سر به فلک می کشید و به شهریه و لباس و غیره
که اصلا فکر هم نمی کردم. از طرف دیگر عذاب وجدان و وسواس نمی گذاشت خرج روزمره اش
کنم. آخر سر امروز که از صبح در دنیای دیگری سیر می کردم 5 هزار تومانش را پای سیب
خریدم و 6 هزار تومان را چای کیسه ای در لیوان یک بار مصرف، آن هم نه در یک کافه. نکته
مضحک ماجرا این بود که حتی دلم چای نمی خواست و پای سیب آنقدر کم بود که فقط حسرتش
را به دل آدم می گذاشت. همان طور که سر میز نشسته بودم سعی کردم از روی کفش ها حدس
بزنم آدم هایی که رد می شوند چه ویژگی هایی دارند و از همه مهم تر از چه طبقه ای
هستند. چون هر کسی که به اینجا نمی آید. خودم هم در این فضا وصله ناجور بودم، با
بارانی مشکی ام که سر آستین هاش پوسیده است و رنگش رفته و جا به جا درزهایش باز
شده و شلواری که مال خودم نیست و کفشی که از بی خاصیتی انگار مقوایی و نمایشی است.
کفش ها را به دقت زیر نظر گرفتم و شروع کردم به حدس زدن. طولی نکشید که فهمیدم
فرقی نمی کند این آدم ها از چه طبقه ای هستند. من از همه شان متنفرم. قبلا اینطور
نبودم. به آدم ها در اتوبوس و مترو و خیابان و دانشکده لبخند می زدم، اگر تنه ام
به تنه شان می خورد فورا متواضعانه عذرخواهی می کردم، جایم را به همه می دادم و به
هیچ کس نه نمی گفتم. حتی به متجاوزم هم نه نمی گفتم. اما امروز موقع پیاده شدن از
بی آر تی زنی را که جلوی راهم را سد کرده بود و نمی فهمید باید بگذارد اول مسافرها
پیاده شوند را زده بودم و حتی هندزفری را از گوشم در نیاورده بودم که بفهمم چه می
گوید و رو هم برنگردانده بودم که ببینم چه بلایی سرش آمده. زیرا که بعد از این همه
سال تبلیغ در مترو و اتوبوس این زن احمق چنین قانون پیش پا افتاده ای را نیاموخته
بود. بله، فهمیدم که من دیگر آن آدم مهربان دل رحم نیستم که همه فکر می کردند از
سنگم و حسی ندارم. در صورتی که خودم را هر لحظه با نفی خودم قربانیشان می کردم.
بلکه حالا من دختری هستم که به موهای سفیدم می بالم و با هیچ قشری هم دردی نمی
کنم. سر بالا آوردم و از کفش ها به چهره ها و لباس ها نگاه کردم. زنان زشت که
صورتشان به قطر سه سانتی متر با لوازم آرایش و گریم پوشیده شده بود و با ادا و
اطوار راه می رفتند و دماغ هاشان را بالا گرفته بودند. فکر می کردند حالا که
پولدارند از ماتحت فیل افتاده اند. چایم را از سر وظیفه نوشیدم و پایینِ مال رفتم.
دم در سه مرد جوان با چهره و تیپ شهرستانی سیگار می کشیدند. سیگار را زمین
انداختند و خواستند وارد مال شوند. نگهبان مانع شد و دلیل آورد که چون سیگارتان را
زمین انداخته اید حق ورود ندارید. سه مرد هم چنان اصرار ورزیدند. نگهبان که خود
نیز شهرستانی بود سرشار از قدرتی که لباسش بهش داده بود برتری اش را با ممانعت از
ورود آن ها نشان می داد. دلم برای آن سه مرد نسوخت. نسبت به هر سه شان احساس تنفر
کردم، هم چنین نسبت به مرد نگهبان و تمام صاحبان پّست این مغازه ها و فروشندگان و
سراسر این مال. کیف سنگینم را روی شانه جا به جا کردم و تلوتلو خوران به راه
افتادم. نزدیک به یک سال می شود که با کسی ارتباط ندارم. تمام راه های ارتباطی را
بسته ام. تلگرام و اینستاگرام را پاک کرده ام و در زندگی واقعی با آدم ها قطع
رابطه کرده ام. چند وقت یک بار به ذهنم خطور می کند که به چه جرئتی آن مطالب را
نوشته بودم. آنقدر از آدم ها دور شده ام که حرف زدن را فراموش کرده ام. روی
گرداندم به سمت ارگ تجریش که ازش خارج شده بودم و فکر کردم فقط دلم می خواهد این
ساختمان بی ریخت را با تمام محتویاتش اعم از انسان و اشیا به آتش بکشم. و این
اولین بار بود که این حس این چنین در من قوی بود. موجود درنده خویی در من رشد کرده
بود. پشت کردم و با نفرت از میان آدم های جمع شده در پیاده رو رد شدم.
۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه
تو دیگه کی هستی؟
یک سالی می شود که خودم را حبس کرده ام. به امید اینکه به
هدف های دیرینه ام برسم به همه چیز پشت کردم و گوشه اتاق کنار پنجره نشستم. ساعت
ها نشستم و تصویر دختری را که بیرون اتاقم سرش را از لای نرده ها به شیشه چسبانده
بود نگاه کردم. به موهای ژولیده، سیاهی و گود رفتگی زیرچشم هایش، لب های برجسته اش
که از دو طرف به پایین کشیده شده بود و به اخمش چشم دوختم. اما هیچ بار جرئت نکردم
بپرسم چرا هرشب طرف های ساعت دو پشت پنجره ام پیدا می شود و با حالتی از غم و خشم
بهم زل می زند. پرده را کشیدم و سعی کردم چهره اش را از ذهنم پاک کنم و به آن
"هدف های دیرینه" برسم. سعی کردم. سعی کردم. لحظاتی حتی فکر کردم که به
آن هدف ها نزدیک شده ام. برای اولین بار لبخند بر لب داشتم و رضایت را تجربه می
کردم. دلم می خواست به همه بگویم راضیم و آن آدم عبوس ناامید که فکر می کردید نیستم.
دختر پشت شیشه را به یاد نداشتم. اما حالا گاهی که سر برمی گردانم آن سر معلق را
پشت شیشه می بینم که رنگ پریده تر از همیشه و تکیده تر به من چشم دوخته. چند شبی
است که دست های سردش را روی گلویم حس می کنم. و حتی نمی توانم این نوشته را تمام
کنم...
۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه
13 بهمن
احتمالا از پنج سالگی به این ور به این چیزها فکر نکرده
بودم. به معنای هستی. یادم هست گله مند بودم. با خودم می گفتم اگر خدا من را
آفریده چه می شد اگر نمی آفرید؟ چیزی از این دنیا کم نمی شد. در تنهاییِ تاریک اشک
می ریختم، بعد با خشم رو به آسمان می کردم و به آن پیرمرد ریشوی چلغوز می گفتم چرا
من را آفریدی؟! امروز حدود هجده سال گذشته. کم پیش می آید به این چیزها فکر کنم.
دغدغه ذهنیم این است که چطور ظهر به سختی خودم را از تخت جدا کنم یا آن پسر ژولیده
سیاهپوش دانشکده چه مرگش است که هز جا می روم مثل شبح از روبه رویم رد می شود.
امروز 13 بهمن. بر فراز یک تپه هستیم. درخت های نارنگی میوه داده اند. پشت سرم
همان طاق هرمی است. زیر پایم جای برگ های پاییزی، علف های سبز روییده. آسمان آبی و
آفتابی است. لکه ابری هم دیده نمی شود. یک بیراهه را می گیرم و می روم و برمی
گردم. می روم و برمی گردم. می ایستم. سه نفر پشت به من ایستاده اند، رو به گور
علی. سنگ هم ندارد. یک عکس عجیب بزرگ ازش نصب کرده اند آن جا. جوری نگاهت می کند
که قالب تهی می کنی. خاک نمناکش عطرآگین است از بوی گل های جوراجور. به یادش یک
بسته مارلبرو گلد تاچ گرفته بودم اما فندک سبز محبوبم کار نمی کرد. با خودم فکر
کردم شاید این نخ سیگار مال اوست که روشن نمی شود. چقدر تسلی بخش بود اگر زندگیش
جای دیگری به شکل دیگری ادامه داشت و ما را می دید که این همه راه آمده ایم که
عکسش را تماشا کنیم. چرا مرده ها را خاک می کنیم؟ این همه به زحمت راه می آییم تا
اینجا که خاک را تماشا کنیم. خوش به حال آن ها که باور دارند او ما را می بیند و
احتمالا لبخند می زند از حضور ما. می توانند با غمشان صلح کنند، انگار که او هنوز
با آن هاست. نزدیک تر می شوم کنار یکیشان می ایستم. تا به حال او را این چنین
آشفته ندیده بودم. ابروهای مشکی پهن و صافش عمیقا در هم است. سر و گردنش تند تند
از شدت فشار عصبی تکان می خورد. آن یکی با موهای فرِ پریشانش آرام روی گوری نشسته
رو به علی. از من سیگار و فندک سبز را می گیرد و سیگارش روشن می شود. مال من نمی
شود. آن یکی دخترک میان قبرها راه می رود، سر بعضیشان مکث می کند. مرده ها صدایش
می کنند. بعد با کشفیات جدیدیش برمی گردد: «یک علی پیدا کردم که در بیست و دو
سالگی در سانحه تصادف مرده... اینجا پر از مرده هاییست با فامیل
"وفایی".... همه شان جوانمرگ شده اند به جز این یکی کمی آن طرف تر از
علی. پیرمرد با آن لبخندِ...هی من را صدا می کند برایش فاتحه بخوانم.، خواندم، باز
صدا می کند...» می روم توی ساختمان هرمی. شانزده شهید آن جا چال کرده اند و پرده
زده اند مقدم شهردار را به مناسبت دهه فجر برای بازدید شهدا گرامی می داریم. همچین
چیزی. پنجره های شرقی رو به منظره جنگل های دوردست است. درختان انبوه درهم در
زمینه آبی درخشان آسمان و رنگ نارنجی نارنگی ها آن میان چشم را می گیرد. بر می
گردم. آن سه تا در همان وضعیتند. فندک می زنم، سیگار روشن می شود.
۱۳۹۶ بهمن ۳, سهشنبه
تصویر/ ناتمام
بالای سرمان را ابرهای نازک خاکستری پوشانده بود
و گوشه ای دورتر ابرهای پنبه ای سفید به آسمان چسبیده بودند. اما روز درخشانی بود،
آفتاب به دقت بر همان جاهایی که باید، می تابید. یک طرف ساختمانِ بالای تپه که طاق
هرمی داشت در نور آفتاب به رنگ طلایی می گرایید. زیر پاهایمان برگ های خیس پاییزی
پراکنده بودند. دسته ای جوان سیاه پوش بودیم با پلک های ورم کرده و چشمان خیس. رخت
های مشکی، رنگ پریدگی صورت ها را بیشتر
نمایان می کرد. یکی با پالتوی بلند مشکی قدم می زد و سیگار دود می کرد. یکی
بر لبه قبری نشسته، سر بر زانوان گذاشته، بی صدا هق هق می کرد. دختری بر گِل زانو
زده، سر بر خاک گورِ تازه نهاده بود. دسته ای ماتم زده، به عکس پاره روی خاک چشم
دوخته بودند. در چهره ها ناباوری موج می زد. تضاد آن همه زیبایی و سوگواری، تضاد
جوانی و مرگ، ما را در بهت فرو برده بود.شمع می سوخت و اشک ها آرام کنار چشم ها
جمع می شد و بر گونه ها می غلتید، خوددارتر از آن بودیم که سکوت جادویی را با
عزاداریمان بشکنیم. غم را فرو می خوردیم و می گذاشتیم در یک روز زیبا مصیبت در
خونمان بلغزد، اعضا و جوارحمان را درنوردد و برای همیشه در تار و پودمان بیامیزد. گویی
نفرین ما را احاطه می کرد. هیچ کدام از این اتفاق ها طبیعی نبود. هیچ کدام از این
مرگ ها، رویاهایی که به گور می رفت. و این بار هیچ آرایه ادبی و استعاره ای در کار
نیست.
۱۳۹۶ مهر ۲۳, یکشنبه
بخشنده
پوششی از بی
حسی مطلق ما
را فرا گرفته.
توی چشم های
هم نگاه نمی
کنیم مبادا حسی،
حالی، فکری رد
و بدل شود.
چشم هایمان بیهوده
اطراف را می
پاید. سیگار بی
دلیل روی لب
هایمان می رود
و می آید.
یکی بیشتر یا
کمتر. حرفی نیست.
همه مان به
کمرمان بیل خورده.
اعتراضی هم نداریم.
می شود کل
روز را توی
تخت ماند. بیست
و چهار ساعت
داریم که یک
جوری باید تلف
شود. با چای
های لیپتون توی
دخمه ای که
اسمش را می
گذاریم کافه یا
با سیاه مستی
و بدمستی شبانه
و خماری صبح
گاهی. هرزه هایی
شده ایم، آماتور،
بی لذت. آهنگ
های ما همه
تکراریست. اما یک
نفر باید باشد
مثل "بخشنده". همه ی
خاطرات رنگی و
ملتهب ما را
ته وجودش حفظ
کرده باشد. همه
لحظاتی را که
قلبمان تند زده،
گونه هایمان سرخ
شده، اشکمان سرازیر
شده، یا بالکل
مجنون شده ایم.
باید فرار کند
از این ناتوانی
چسبناکی که ما
را پوشانده و
گیر انداخته است.
اما ما به
کمرمان بیل خورده.
اعتراضی هم نداریم.
۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه
تریولوژی
عندما تمطر فی البیروت احتاج الی بعض الحنان
چند ساعت بعد یادم افتاد که فراموش کرده ام دست هایش را نگاه کنم. یادم می آمد که با انگشت هایش بیت های سیاوش کسرایی را توی گوشی بالا و پایین می کرد، یا سیگارش را در دست چپ گرفته بود، چشم ها، مژه ها و لب پایینیش را به خوبی نگاه کرده بودم، اما از خود دست ها و انگشت ها تصویری در ذهن ندارم. حرفی برای گفتن نداشتم، فقط دلم می خواست بزنم زیر گریه و بگویم این روزها حالم از تمام این سال ها بدتر است، بی پناه تر از همیشه ام و احساس می کنم خوابم که در کهکشان بی پایان رها شده بودم به واقعیت تبدیل شده. برایم اهمیت نداشت به ملینا -شاید هم ملیکا، چه فرقی می کند- اطمینان بدهم که خیلی معلوم نیست که چت است یا به ندا توضیح بدهم که حرفی که زده ام شوخی بوده نه جدی، حوصله نداشتم توضیح بدهم حرف هایشان از هیچ منطقی پیروی نمی کند. لبه ی صندلی نشسته بودم و کلافه فقط می خواستم بروم. رویاهام از یک گفتگوی دو نفره ی دلنشین به باد رفته بود. فکر می کردم چند نفر دیگر باید بیایند و بروند تا بفهمم رویای بیروت و رویای یونان را نباید با هرکسی در میان بگذارم؟ و دست آخر توی تاریکی و خلوتی ایستگاه نوبنیاد دست هم را فشردیم مردد میان در آغوش کشیدن یا نکشیدن هم. بالاخره هم را بغل کردیم و در جواب "ببینمت" خشک و خالی من، سری تکان داد و رفتیم.
دلقک شهری
نوشتن از ماجراهای عشقی سخت ترین نوع نوشتن است. به راحتی می شود در دام ابتذال افتاد و من هم هیچ وقت یاد نگرفته ام ابراز احساسات کنم. اما بگذار بگویم. بغل تو به طرز عجیبی آشناست. انگار سال ها پیش بار ها هم را در آغوش کشیده ایم و حالا تو برگشته ای. تماس دست ها و لب هات با پوست و موهام به ظرافت و سبکی و لذت بخشی نسیم ملایم بهاره ست. و خوشحالم که گذاشته ام موهایم بلند بشود، چون جز بوی گند سیگار تا دوازده ساعت بوی تو را می داد که به قول شادی مثل بوی چنار است. و انگار در همین چند دیدار مختصر بهتر از هرکسی من را شناخته ای وقتی گفتی که تو "واقعی" هستی. به قضا و قدر و سرنوشت اعتقادی ندارم، ولی جالب نیست که میان آن همه جمعیت کتک خورده چشم ما به هم افتاد؟
اننی مستسلم للبجع البحری فی عینیک یاتی من نهایات الزمان
پنج صبح بوی الکل از سینک آشپزخانه بالا می زند و من می خواهم عق بزنم. در بیست و چهار ساعت گذشته هنوز نخوابیده ام. یک گله سگ توی تاریکی می دوند و به طرز هولناکی پارس می کنند. چرا خوشحال نیستم. بد مستی می کنم. چشم ها را می بندم می گذارم همه چیز بچرخد، تصویرها بیایند و بروند. این بار دست هایت را با دقت وارسی کرده بودم. توی چشم هات تا جایی که شده بود زل زده بودم. می گفتند بوسیدن چشم ها دوری می آورد، می خواستم چشم هات را ببوسم ولی نبوسیدم، پس چرا رفتی؟ هیچ وقت از روی آتش نمی پرم. کلا مراسم ها هر چه که باشد برای ما همیشه بی معنی بوده، اما این بار با تو پریدم، فقط بالن ما -تقریبا تمام اهالی کوچه- بود که نسوخت و بالا رفت، فقط آرزوهای ما نسوخت، من که آرزویی نکرده بودم، و آرام در گوشم نجوا کردی بعدا همه به یاد خواهند آورد که دو نفر اینجا ایستاده بودند و احتمالا به یاد نخواهند آورد که کدام دو نفر. و بعد توی خیابان ها رقصیدیم. با بلا چاو -این غم انگیزترین آهنگ جهان- رقصیدیم. بعد با تمام آهنگ های خوب جهان و آهنگ های تخمی جهان رقصیدیم. بعد هم خیلی ساده، تو رفتی و ما به گای سگ رفتیم. گور بابای تمام ماجراهای عاشقانه.
۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه
«شب با گلوی خونین
خوانده است
دیرگاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد»
پنج سال پیش اگر به آن دخترک کچل عبوس می گفتی روزی موهایت را خواهی بافت و تمام این آدم ها که امروز برایت دور از دسترس ترین اتفاق هستند، کنارت خواهند بود، اگر بهش می گفتی که تمام کارهایی را که در حفره های پنهان ذهنت مثل نور شمع هایی در دوردست سوسو می زنند انجام خواهی داد، قطعا باورش نمی شد. اینکه این دوستی ها در طی سال ها آرام آرام شکل گرفته از هفت سال پیش یا پنج سال پیش، و کم کم پالایش شده اند و قوا م یافته اند مایه ی دلگرمی است. اینکه در آستانه ی شروع این مسیر هستم از هیجان داغم می کند. در طی چهار سال گذشته از سیستمم خارج شدم، چون با این که همان سیستم، خارج از سیستم رایج و معمول بود اما گویی برای اینکه از بعضی چیزها خیالم راحت بشود باید این کار را می کردم و گویی "خارج شدن از سیستم" خودش در من تبدیل به نوعی سنت و عادت شده. نمی توانم بگویم در این چهار سال زندگی کردم و با این فکر خودم را دلداری بدهم و توجیه کنم. من زندگی نکردم، خودم را دوست نداشتم، تمام هدف ها و کارها را کنار گذاشتم. تبدیل شدم به یک هیولا و اشتباهات بزرگ جبران ناپذیری ازم سر زد. و در مقابل آن اشتباهات شاید بدترین راه حل ها را انتخاب کردم. راه برگشتی وجود ندارد. شاید تا آخر عمر تک تک روزها به این اتفاقات فکر کنم و زجر بکشم. اما حداقل چیزی در من عوض شد. نوعی ایمان در من به وجود آمد نسبت به تمام اصول و ارزش هایی که این سال ها کنار گذاشته بودم و زیر عنوان "مثلا جوانی کردن" ، "یا آزادی از قید تعلق" تلاش کرده بودم تن بدهم به بعضی چیزها ی دروغین تو خالی که واقعا از پسش بر نمی آمدم و در من نبود. در طی این چهارسال بسیاری ضعف ها و نقطه های تاریک شخصیتم برایم روشن شد. گویی تمام عفونت های روحم را ناگهان پاشیده باشند توی صورتم و من به جای هر کاری بیشتر و بیشتر در آن دست و پا زدم و غرق شدم. اما امروز شاید روز متفاوتی باشد. امروز شاید به خودم برگردم. امروز آن آدم های پنج شش سال پیش را کنارم دارم، چشم باز کرده ام و راه روشنی را که همیشه جلوی رویم بوده می بینم و کورسوی امیدی ته دلم دارم.
اشتراک در:
پستها (Atom)