۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه

تو دیگه کی هستی؟



یک سالی می شود که خودم را حبس کرده ام. به امید اینکه به هدف های دیرینه ام برسم به همه چیز پشت کردم و گوشه اتاق کنار پنجره نشستم. ساعت ها نشستم و تصویر دختری را که بیرون اتاقم سرش را از لای نرده ها به شیشه چسبانده بود نگاه کردم. به موهای ژولیده، سیاهی و گود رفتگی زیرچشم هایش، لب های برجسته اش که از دو طرف به پایین کشیده شده بود و به اخمش چشم دوختم. اما هیچ بار جرئت نکردم بپرسم چرا هرشب طرف های ساعت دو پشت پنجره ام پیدا می شود و با حالتی از غم و خشم بهم زل می زند. پرده را کشیدم و سعی کردم چهره اش را از ذهنم پاک کنم و به آن "هدف های دیرینه" برسم. سعی کردم. سعی کردم. لحظاتی حتی فکر کردم که به آن هدف ها نزدیک شده ام. برای اولین بار لبخند بر لب داشتم و رضایت را تجربه می کردم. دلم می خواست به همه بگویم راضیم و آن آدم عبوس ناامید که فکر می کردید نیستم. دختر پشت شیشه را به یاد نداشتم. اما حالا گاهی که سر برمی گردانم آن سر معلق را پشت شیشه می بینم که رنگ پریده تر از همیشه و تکیده تر به من چشم دوخته. چند شبی است که دست های سردش را روی گلویم حس می کنم. و حتی نمی توانم این نوشته را تمام کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر