۱۳۹۶ اسفند ۱۳, یکشنبه

طرح




چند ماه بود دلم پای سیب می خواست. چشمم که به پای سیب های پشت ویترین افتاد جلو رفتم و گفتم یک پای سیب با چای. چای کیسه ای در لیوان یک بار مصرف 6 هزار تومان. اصلا اینطور نبود که ندانسته چای را سفارش داده باشم و بعد بفهمم می شود حداقل 6 لیوان چای با همین پول خرید. کارت بانکی را دادم و مبهوت به جایی نامعلوم خیره شدم. سه دقیقه که گذشت مرد با خنده گفت رمز کارت! به این معنی که کارتت بدون رمز به چه دردم می خورد و چه مرگت شده. بدون اینکه کوچک ترین تغییری در حالت چهره ام ایجاد شود با نگاه تو خالی رمز را گفتم. مرد اشاره کرد برو آن سمت. رفتم. اما نمی دانستم باید منتظر چه چیز باشم. چای را خودم بردارم یا سر میز بنشینم تا برایم بیاورند یا بروم دم در اتاقک؟ سر آخر گیج خوران سر میزی که وسط راهرو بهم نشان داده بودند نشستم و به پای سیب و چای کیسه ای 6 هزار تومانی ام زل زدم. قضیه این است که دو هفته ای بود که 17 هزار تومان توی کارتم داشتم و هر روز با دقت و حسابگری برنامه ریزی می کردم که 17 هزار تومان را به کدام زخم بزنم؟ بهترین استفاده از این 17 هزارتومان چیست؟ اما مشکل اینجاست که 17 هزار تومان هیچ دردی را دوا نمی کند. شامپویی که می خواستم 48 هزار تومان بود، کتابی که برای دانشگاه لازم داشتم 50 هزار تومان بود، بدهی هایم سر به فلک می کشید و به شهریه و لباس و غیره که اصلا فکر هم نمی کردم. از طرف دیگر عذاب وجدان و وسواس نمی گذاشت خرج روزمره اش کنم. آخر سر امروز که از صبح در دنیای دیگری سیر می کردم 5 هزار تومانش را پای سیب خریدم و 6 هزار تومان را چای کیسه ای در لیوان یک بار مصرف، آن هم نه در یک کافه. نکته مضحک ماجرا این بود که حتی دلم چای نمی خواست و پای سیب آنقدر کم بود که فقط حسرتش را به دل آدم می گذاشت. همان طور که سر میز نشسته بودم سعی کردم از روی کفش ها حدس بزنم آدم هایی که رد می شوند چه ویژگی هایی دارند و از همه مهم تر از چه طبقه ای هستند. چون هر کسی که به اینجا نمی آید. خودم هم در این فضا وصله ناجور بودم، با بارانی مشکی ام که سر آستین هاش پوسیده است و رنگش رفته و جا به جا درزهایش باز شده و شلواری که مال خودم نیست و کفشی که از بی خاصیتی انگار مقوایی و نمایشی است. کفش ها را به دقت زیر نظر گرفتم و شروع کردم به حدس زدن. طولی نکشید که فهمیدم فرقی نمی کند این آدم ها از چه طبقه ای هستند. من از همه شان متنفرم. قبلا اینطور نبودم. به آدم ها در اتوبوس و مترو و خیابان و دانشکده لبخند می زدم، اگر تنه ام به تنه شان می خورد فورا متواضعانه عذرخواهی می کردم، جایم را به همه می دادم و به هیچ کس نه نمی گفتم. حتی به متجاوزم هم نه نمی گفتم. اما امروز موقع پیاده شدن از بی آر تی زنی را که جلوی راهم را سد کرده بود و نمی فهمید باید بگذارد اول مسافرها پیاده شوند را زده بودم و حتی هندزفری را از گوشم در نیاورده بودم که بفهمم چه می گوید و رو هم برنگردانده بودم که ببینم چه بلایی سرش آمده. زیرا که بعد از این همه سال تبلیغ در مترو و اتوبوس این زن احمق چنین قانون پیش پا افتاده ای را نیاموخته بود. بله، فهمیدم که من دیگر آن آدم مهربان دل رحم نیستم که همه فکر می کردند از سنگم و حسی ندارم. در صورتی که خودم را هر لحظه با نفی خودم قربانیشان می کردم. بلکه حالا من دختری هستم که به موهای سفیدم می بالم و با هیچ قشری هم دردی نمی کنم. سر بالا آوردم و از کفش ها به چهره ها و لباس ها نگاه کردم. زنان زشت که صورتشان به قطر سه سانتی متر با لوازم آرایش و گریم پوشیده شده بود و با ادا و اطوار راه می رفتند و دماغ هاشان را بالا گرفته بودند. فکر می کردند حالا که پولدارند از ماتحت فیل افتاده اند. چایم را از سر وظیفه نوشیدم و پایینِ مال رفتم. دم در سه مرد جوان با چهره و تیپ شهرستانی سیگار می کشیدند. سیگار را زمین انداختند و خواستند وارد مال شوند. نگهبان مانع شد و دلیل آورد که چون سیگارتان را زمین انداخته اید حق ورود ندارید. سه مرد هم چنان اصرار ورزیدند. نگهبان که خود نیز شهرستانی بود سرشار از قدرتی که لباسش بهش داده بود برتری اش را با ممانعت از ورود آن ها نشان می داد. دلم برای آن سه مرد نسوخت. نسبت به هر سه شان احساس تنفر کردم، هم چنین نسبت به مرد نگهبان و تمام صاحبان پّست این مغازه ها و فروشندگان و سراسر این مال. کیف سنگینم را روی شانه جا به جا کردم و تلوتلو خوران به راه افتادم. نزدیک به یک سال می شود که با کسی ارتباط ندارم. تمام راه های ارتباطی را بسته ام. تلگرام و اینستاگرام را پاک کرده ام و در زندگی واقعی با آدم ها قطع رابطه کرده ام. چند وقت یک بار به ذهنم خطور می کند که به چه جرئتی آن مطالب را نوشته بودم. آنقدر از آدم ها دور شده ام که حرف زدن را فراموش کرده ام. روی گرداندم به سمت ارگ تجریش که ازش خارج شده بودم و فکر کردم فقط دلم می خواهد این ساختمان بی ریخت را با تمام محتویاتش اعم از انسان و اشیا به آتش بکشم. و این اولین بار بود که این حس این چنین در من قوی بود. موجود درنده خویی در من رشد کرده بود. پشت کردم و با نفرت از میان آدم های جمع شده در پیاده رو رد شدم.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر