۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه

13 بهمن




احتمالا از پنج سالگی به این ور به این چیزها فکر نکرده بودم. به معنای هستی. یادم هست گله مند بودم. با خودم می گفتم اگر خدا من را آفریده چه می شد اگر نمی آفرید؟ چیزی از این دنیا کم نمی شد. در تنهاییِ تاریک اشک می ریختم، بعد با خشم رو به آسمان می کردم و به آن پیرمرد ریشوی چلغوز می گفتم چرا من را آفریدی؟! امروز حدود هجده سال گذشته. کم پیش می آید به این چیزها فکر کنم. دغدغه ذهنیم این است که چطور ظهر به سختی خودم را از تخت جدا کنم یا آن پسر ژولیده سیاهپوش دانشکده چه مرگش است که هز جا می روم مثل شبح از روبه رویم رد می شود. امروز 13 بهمن. بر فراز یک تپه هستیم. درخت های نارنگی میوه داده اند. پشت سرم همان طاق هرمی است. زیر پایم جای برگ های پاییزی، علف های سبز روییده. آسمان آبی و آفتابی است. لکه ابری هم دیده نمی شود. یک بیراهه را می گیرم و می روم و برمی گردم. می روم و برمی گردم. می ایستم. سه نفر پشت به من ایستاده اند، رو به گور علی. سنگ هم ندارد. یک عکس عجیب بزرگ ازش نصب کرده اند آن جا. جوری نگاهت می کند که قالب تهی می کنی. خاک نمناکش عطرآگین است از بوی گل های جوراجور. به یادش یک بسته مارلبرو گلد تاچ گرفته بودم اما فندک سبز محبوبم کار نمی کرد. با خودم فکر کردم شاید این نخ سیگار مال اوست که روشن نمی شود. چقدر تسلی بخش بود اگر زندگیش جای دیگری به شکل دیگری ادامه داشت و ما را می دید که این همه راه آمده ایم که عکسش را تماشا کنیم. چرا مرده ها را خاک می کنیم؟ این همه به زحمت راه می آییم تا اینجا که خاک را تماشا کنیم. خوش به حال آن ها که باور دارند او ما را می بیند و احتمالا لبخند می زند از حضور ما. می توانند با غمشان صلح کنند، انگار که او هنوز با آن هاست. نزدیک تر می شوم کنار یکیشان می ایستم. تا به حال او را این چنین آشفته ندیده بودم. ابروهای مشکی پهن و صافش عمیقا در هم است. سر و گردنش تند تند از شدت فشار عصبی تکان می خورد. آن یکی با موهای فرِ پریشانش آرام روی گوری نشسته رو به علی. از من سیگار و فندک سبز را می گیرد و سیگارش روشن می شود. مال من نمی شود. آن یکی دخترک میان قبرها راه می رود، سر بعضیشان مکث می کند. مرده ها صدایش می کنند. بعد با کشفیات جدیدیش برمی گردد: «یک علی پیدا کردم که در بیست و دو سالگی در سانحه تصادف مرده... اینجا پر از مرده هاییست با فامیل "وفایی".... همه شان جوانمرگ شده اند به جز این یکی کمی آن طرف تر از علی. پیرمرد با آن لبخندِ...هی من را صدا می کند برایش فاتحه بخوانم.، خواندم، باز صدا می کند...» می روم توی ساختمان هرمی. شانزده شهید آن جا چال کرده اند و پرده زده اند مقدم شهردار را به مناسبت دهه فجر برای بازدید شهدا گرامی می داریم. همچین چیزی. پنجره های شرقی رو به منظره جنگل های دوردست است. درختان انبوه درهم در زمینه آبی درخشان آسمان و رنگ نارنجی نارنگی ها آن میان چشم را می گیرد. بر می گردم. آن سه تا در همان وضعیتند. فندک می زنم، سیگار روشن می شود. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر