۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

آن سوی دیوار جاده ای است، حتی اگر شب باشد



وقتی راه می روم استخوان کتفم صدا می دهد. می نشینم روی پله های جلوی در، دستم را زیر چانه ام می گذارم و آسمان را تماشا می کنم. آسمان پاییز. هوا گرگ و میش است. شهر هنوز در دامان رشته کوه خشن و جوان البرز خواب است. از آن طرف اتوبان، از پادگان که با درختان سیخ و لخت سپیدار محاصره شده صدای طبل نظامی می آید. آسمان رنگ عوض می کند. اول سفیدآبی، بعد سبز می شود. چشمانم کم کم تار می شود. کابوس بیداری می بینم در بیداری. افق نارنجی می شود و کوه کم کم ابهتش را از دست می دهد. زندگی در ساختمان های زشت و توسی به جریان می افتد. باید گریخت. وقتش همین حالاست. قبل از اینکه افق را خون خورشید بگیرد. باید گریخت، قبل از اینکه چشمان تارم زهرشان را بریزند. سرگردان می گردم، راه چاره نیست. صدای پرنده ها بلند شده. می خواهم خورشید طلوع نکند. خورشید را نمی شود با زنجیر بست؟ نه...نباید شانه خالی کرد. راکد نه...باید ماند....آسمان قرمز می شود.

خورشید در پاییز دیر طلوع می کند...



۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟



پدر لبخند میزند 9 شب است کار و کار و کار....

مادر اخم می کند شب که می خواهد بخوابد مرا می بوسد کار و کار و کار...

پدر ملتهب، عصبی، اخم کرده، بی عدالتی، کجاست عدالت؟

مادر اشک هایش را پنهان می کند عدالت را سال هاست که از یاد برده...

پدر روی مبل دراز کشیده، چشمانش را بسته، گاهی اخم می کند بعد دوباره اخم ها باز می شوند دوباره اخم، انگار درد می کشد، زجر می کشد....

مادر بد اخلاق، هر چه می گویم فریاد می زند، رنج می برد....

دعوا

دعوا

دعوا

برو نرو برو نرو نرو نرو

پدر به هیچ یک ازآرزو هایش دست نیافته آن ها را در صندوقچه ی ذهنش پنهان کرده و در خیالاتش ما را می بیند که در صندوقچه را باز می کنیم...

مادر همیشه غم هایش را خورده هیچ نگفته با همه چیز ساخته و از آرزوهایش گذشته بلکه ما روزی به آن ها برسیم....

پدر و مادرهمیشه مثل مجرمان زندگی کرده اند به جرم اینکه فرق دارند، عقاید خودشان را دارند، می خواهند خودشان باشند، دزد نیستند جرم هایشان زیاددند جرمشان بی گناهی است

و مجازاتشان تنهایی

*با این حال دست از مبارزه برنداشتند و هم چنان ادامه می دهند با اینکه روزها رویشان خط می اندازند با گذرشان خط ها را عمیق تر می کنند زخم هایی که چرکین می شوند، بوی تعفن می گیرند و مرحم ندارند....

پدر شکست نخورده مادرهم، فرزندانشان ( من نه آن دوتای دیگر) پاسخ زحمت هایشان را داده اند....

می خواستند دنیا را عوض کنند می خواستند همه شاد باشند برابر باشند مهربان باشند همه خوشبخت باشند....

می خواستند فرزندی داشته باشند مبارز، قهرمان، کسی که همان کارها را بکند.

فرزندشان من شدم...

لبخند کاغذیم انگار زجرشان می دهد و چشم هایم، نگاهم روحشان را خراش می دهد...


ای جنگل ای پیوسته پاییز!

ای آتش خیس!

ای سرخ و زرد ای شعله ی سرد!

ای در گلوی مهر و مه فریاد خورشید!

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟

ای جنگل، ای پیر!

بالنده افتاده آزاد زمین گیر

خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبر ها

ای جنگل! اینجا سینه ی من چون تو زخمی است

اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد

دمادم....



۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

sympathy is what we need my friends



Now when you climb into your bed tonight
And when you lock and bolt the door
Just think about those out in the cold and dark
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

And sympathy is what we need my friends
And sympathy is what we need
And sympathy is what we need my friends
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

Now half the world hates the other half
And half the world has all the food
And half the world lies down and quietly starves
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round
No there's not enough love to go 'round

And sympathy is what we need my friends
And sympathy is what we need
And sympathy is what we need my friends
'cause there's not enough love to go 'round
No there's not enough love
No there's not enough love to go 'round

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

انسانیت سوخته



انگشتان ویکتور خرد می شوند و او می خواند. برای انسانیت از دست رفته ای که چون گوشت تنش تیر باران شد و من بوی گوشت سوخته از دماغم بیرون نمی رود.

تهران ویتنام می شود و جلوی مجلس صحنه ی اعتراض و خوسوزی مردی که می خواهد انسانیت را پس بگیرد.

نسل سوم کودکان ناقص الخلقه به دنیای وحشیگران پا می گذارند و ما در میدان جمع می شویم

و برای انسانیت از دست فته مان می خوانیم....

اما....اما این کلمه دیگر برایم معنایی ندارد. مفهومی است انتزاعی که فقط در افسانه ها پیدا می شود....

من بوی گوشت سوخته از دماغم بیرون نمی رود...



۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

حکایت آب پرتقال داغ و پوتین نوستالژیکی که من هنوزم می پوشم



آب پرتقالش گرم است اما من نصفش را سر می کشم ، شاید کمی از عطشم کم شود. فرقی نمی کند. دلم می خواهد ته آب پرتقالم را بریزم تو صورت مغازه دار که می گوید خنک است! تگری! آفتاب داغ است و روسری دور گردنم پیچیده، خفه ام می کند. به اتوبوس نرسیدم و حالا توی این آفتاب داغ باید در ایستگاه بایستم و با گوشی و کیف ناراحت و جیب و آستین های مانتو ام ور بروم بلکه زمان زودتر بگذرد. از آسفالت خیابان گرما بیرون می زند. چند تا پیرمرد نشسته اند روی صندلی های ایستگاه و بحث می کنند.

_ شاه مرد بود آقا! مرد!

همان بحث همیشگیشان و حرف های تکراری. انگار همه ی مردها به یک سنی که می رسند به همین نتیجه می رسند، "شاه مرد بود..." !

ناگهان صدای چرخ ماشینی به گوش می رسد که محکم ترمز کرده و لاستیکش به آسفالت خیابان کشیده می شود. جلوتر را نگاه می کنم و می بینم که یک پژو 206 نقره ایست که ترمز کرده و حالا راننده اش دارد از ماشین پیاده می شود که با یک راننده تاکسی گلاویز شود. به نظر می رسد راننده تاکسی بد جایی برای مسافر سوار کردن ایستاده بوده و حالا یک ون هم از راه می رسد و پشت 206 یک بند بوق می زند. راننده ی 206 بی خیال می شود، سوار می شود و می رود. همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود و من نفس عمیقی از سر راحتی خیال می کشم.

اتوبوس دارآباد می آید و می رود. حیف که من می خواهم بروم مینی سیتی. 20 دقیقه می گذرد و عرق از بند بند وجودم سرازیر است. آسفالت انگار از شدت گرما نرم شده و مردم همه کلافه اند. راه می روند و زیر لب غرغر می کنند.

بالاخره شانس به ما رو می کند و از آن دورها صدای گوشنوازی می آید و کم کم اتوبوسی که در آن لحظه رنگ زردش از هر رنگی برایم قشنگ تر است دیده می شود. اتوبوس جلوی ایستگاه می ایستد. تقریبا پر است. مردم مثل قحطی زده گانی( یا قحطی زدگانی؟) که پس از ماه ها غذایی یافته باشند حمله ور می شوند و تا می توانند مسافران توی اتوبوس را فشار می دهند بلکه جا شوند. من هم گوشه ای نزدیک در می ایستم تا اگر فرصتی پیش آمد سریع توی اتوبوس بپرم. تجربه به من ثابت کرده که همیشه تعداد خانم ها در اتوبوس بیشتر از مردهاست و بارها با دو چشم نیمه کور خود دیده ام که زن ها در قسمت مردانه می ایستند یا حتی روی صندلی های خالی قسمت مردانه می نشینند. امروز و در این ساعت هم تعداد خانم ها بیشتر است و جا نیست. طبق همان تجربه ها وارد قسمت مردانه می شوم. در بسته می شود و یک نفر لای در می ماند. فشرده تر می شویم تا مرد بیچاره هم سوار شود.

در قسمت زنانه یک نفر زیر گوش بغلیش می گوید: اون دختره وایساده تو قسمت مردونه! و آرام می خندد. من از بالای عینک توی چشمانش زل می زنم تا از رو می رود. سمت راستم مردی شهرستانی با یک ساک بزرگ جلوی پاهایش، ایستاده و دست چپم یک سرباز وظیفه ی لاغر مردنی که صورتش از گرما سرخ شده و کلافه است. مرد شهرستانی هی خودش را جمع تر می کند و بیشتر در گوشه ی اتوبوس فرو می رود و زیر چشمی به من نگاه می کند. دستم را به یکی از میله ها که خالی تر است می گیرم و متوجه می شوم که همه ی زن های قسمت زنانه به من زل زده اند. به همه شان اخم می کنم و رویم را بر می گردانم، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. با خود فکر می کنم در این حالت اگر راننده یک ترمز محکم بکند یا بپیچد و من تعادلم را از دست بدهم این ها چه فکر ها که نمی کنند و چه حرف ها که نمی زنند! کاش لباس مدرسه تنم بود. خوب شد تیپم ضایع تر از آنست که فکر کنند از آن دختر های خرابم!

روبه رویم در قسمت زنانه زنی چادری چنان به گل و گردنم نگاه می کند که احساس می کنم دارد بهم تجاوز می کند. شالم را می کشم جلو و محکم تر دور گردنم می پیچم. مرد ها، غیر از همان مرد شهرستانی بیچاره که هی خودش را جمع تر می کند و سبیلش را می جود، هیچ واکنشی نشان نمی دهند.

از چند ایستگاه می گذریم و مسافر ها کمتر می شوند. خم می شوم و از زیر میله توی قسمت زنانه می روم. زن ها انگار که خیالشان راحت شده باشد، سرشان را توی کار خودشان می کنند و کمتر نگاهم می کنند.

سه چهار صندلی در قسمت مردانه خالی می شود. ایستگاه بعد دو زن چادری سوار می شوند. یکیشان به قسمت مردانه می رود و روی یکی از صندلی ها می نشیند و دیگری به دنبالش همان کار را می کند. زن ها به آن دو زل نمی زنند. باز هم به من نگاه می کنند و این بار یک لبخند احمقانه هم چاشنی نگاه هایشان می کنند.

پ.ن: من با چادری بودن این خانم ها اصلا کاری ندارم و منظوری هم ندارم. فقط اونچه که بوده رو نوشتم.


۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

؟




از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان،
می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟


"خیام"

هذیان


صدایش می پیچد. غرغر های همیشگی. این "هر بار" می چرخد و می چرخد. اصلا از چرخش بدم می آید. از بیرون صدای جوشکاری می آید و من چشم هایش یادم نمی رود. جای دندان هم هست. همان که قرار بود تسکینی باشد برای آنچه که شاید نمی دانم. اخم ها هم کار خودشان را کردند، فهمیدم. تکرار نخواهد شد رییس.