۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
این پست قرار بود جور دیگه ای باشه اما وقتی داشتم زنگ کامپیوتر پست جدید می ذاشتم معلم مچم رو گرفت و من احساس حقارت کردم و مجبور شدم پستم رو پاک کنم!شاید این یکی بهتر باشه ،نمی دونم!
عاشقا خیز، كامد بهاران
شكوهها را بنه، خیز و بنگر،
كه چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و كوه در رستخیز است،
عالم از تیرهرویی در آمد،
چهره بگشاد و چون برق خندید.
توده برف بشكافت از هم،
قلة كوه شد یكسر ابلق.
مرد چوپان در آمد ز دخمه،
خنده زد شادمان و موفّق،
كه دگر وقت سبزه چرانی است.
عاشقا! خیز كامد بهاران.
چشمه كوچك از كوه جوشید،
گل به صحرا در آمد چو آتش،
رود تیره چو طوفان خروشید،
دشت از گل شده هفت رنگه،
آن پرنده پی لانه سازی.
بر سر شاخهها میسراید.
خار و خاشاك دارد به منقار،
شاخة سبز هر لحظه زاید،
بچّگانی همه خرد و زیبا.
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله صبحگاهی،
ژالهها دانه دانه درخشند،
همچو الماس و ، در آب ماهی،
بر سر موج ها زد معلق
"نیما یوشیج"
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
مانولیتوی نیلوفر احساس!!!!!!!!!!!!
۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه
ماهی و شهرزاد در بند
وقتی داشتم تو لینکای نرگص دنبال وبلاگم می گشتم و یادم نمیومد اسم وبلاگم چیه فکر کردم راجع به بی حسی بنویسم.می دونم هیچ ربطی به هم نداشتن.
پارسال توی مدرسه معروف بودم به ماهی.لقبی که شهرزاد بهم داده بود.مثل ماهی خونسرد.مثل ماهی بی حس.
شاید هیچ کس ندونه این که آدم نتونه احساساتش رو ابراز کنه چقدر سخته.
وقتی نتونی احساساتت رو ابراز کنی مجبوری به جمله هایی مثل چه خوب و چه بد بسنده کنی و تمام اشک ها و نگرانی ها و خنده هات تبدیل می شن به تپش قلب هایی که شب نمی ذارن بخوابی و نمی ذارن نفس بکشی و ...
وقتی نتونی ابراز احساسات کنی هر کس در موردت خیال بافی هایی می کنه که شاید خیلی وقت ها غلط باشن.
وقتی نتونی ابراز احساسات کنی قیافه ات همیشه یه شکله.همیشه لبات صافن و قیافه ات یه ذره عصبانی به نظر می رسه.
وقتی نتونی ابراز احساسات کنی یهو یه جا می ترکی،شب توی تختت یا توی بناب وقتی بچه ها حرف می زنن یا توی وبلاگت.
بعد کم کم اخمات می ره تو هم و عصبی و افسرده می شی چون نمی تونی احساساتت رو بنویسی یا بکشی یا بگی.
بعد به یه گوشه زل می زنی و می ری تو فکر و چون افسردگی گرفتی همش فکر می کنی به این که چقدر بدبختی و چرا بلد نیستی فلان کارو بکنی و چرا پارسال اون حرفو به معلمه در بند فعلیت زدی و ...
۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه
برای معلمی که دوستش می دارم و خودم
دوباره تپش قلب،دست های سرد،چشم های وحشت زده و یک سوال که تمام وجودت را پر می کند :
چرا؟؟!
اشک....بی خبری....ترس...عصیان...
***
و در آخر:
آزاد خواهد شد
پیروز خواهیم شد
آزاد خواهیم شد
در زندان ها باز خواهد شد
خون مان نتیجه خواهد داد
دل هامان شاد خواهد شد!