اضطراب و افسردگی آدم را از عواطف انسانی تهی میکند.
اضطراب ذرهذره وجودت را میخورد. مثل اینکه مدام گوشت تنت درحال کنده شدن و ریش
شدن و جدا شدن از استخوان باشد. مثل اینکه مدام کرم در بندهای تنت بلولد. سر جایت
بند نمیشوی، باید بیهدف تکان بخوری. قلبت را میآورد توی حلقت و نفست را بند میآورد.
توی تختت جا نمیشوی. گاهی فکر میکنی این دیگر آخر خط است و قلبت الان است که
بترکد. اما افسردگی سنگین است. وزنش را میاندازد روت. دست و پات را از کار میاندازد.
ساکن میشوی. در خودت فرو میروی. لایهبهلایه عمیقتر میشوی. افسردگی اعتیادآور
است. هرچقدر که در عمق فرو میروی بازهم دلت میخواهد ادامه بدهی. تا تهش. تا جایی
که فکر میکنی اگر در همین لحظه تصمیم بگیرم، بدون انجام هیچ کاری، میتوانم
بمیرم. میتوانم زنده بودنم را با قدرت ذهن متوقف کنم. همین است که دنیا میشود
اندازهی تختت، اما تختی که بهاندازهی کهکشان عمق دارد و همانقدر تاریک،
ترسناک، رمزآلود و بیانتهاست. یک روز که جز تکهپارههای گوشتت که با رشتههای
نازکی به استخوانهات آویزاناند چیزی ازت باقی نمانده باشد، یک روز که غرق شده باشی
در سوراخ موهوم ذهنت و راه برگشت را گم کرده باشی، از زندگی ساقط میشوی. اما اگر
شانس بیاری از خاکستر تن سوختهات شاید دوباره زاییده شوی. شاید دوباره برای لحظهای
آفتاب را حس کنی که در منافذ پوستت رخنه میکند و خونت را گرم میکند. شاید.
shades of blue.
پاسخحذف