۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

گرنیکا



همان روز اول گفت: «کار ما این است که پانسمان روی زخم‌ها را برداریم، زخم‌ها را باز کنیم و آن‌ها را وارسی کنیم». از اولین تصاویری که از زخم دارم پهلوی اسبی است که در نقاشی گرنیکا دریده شده. از وقتی یادم هست تابلوی گرنیکا همیشه روی دیوار بود؛ تااینکه درپی اثاث‌کشی‌های پی‌درپی شیشه و قابش خرد شد و هیچ‌کس به صرافت نیفتاد دوباره قابش بگیرد. زخم پهلوی اسب گرنیکا شکلش عجیب است، انگار «شکافته شدن» را توش می‌شود دید. تصویر دیگرم از زخم مربوط می‌شود به وقتی که کیا با بولبرینگ و تخته، اسکوترمانندی ساخته بود. هنوز مدرسه نمی‌رفتم. سوارش شدم و کیا سر اسکوتر را گرفته بود و مرا توی کوچه این‌ور و آن‌ور می‌برد. در همین اثنا یادم نیست چطور ساعدم به آسفالت کوچه کشیده شد و گوشتم قلوه‌کن شد. اما مسئله‌ای نبود‌، آن‌موقع زخم‌ها را دوست داشتیم. دلمان می‌خواست خشک که شد لایه‌ی قرمز و بنفش سفت را از یک گوشه بگیریم و بکنیم. در عالم بچگی باکنجکاوی گوشه‌گوشه‌ی گرنیکا را وارسی می‌کردم. سربازی که روی زمین افتاده. مردی که دستی از کله‌اش درآمده و چراغی در دست دارد. مردی که در آتش می‌سوزد کنار یک دریچه. گاو شاخ‌دار. زنی که نوزادش در آغوشش مرده. و آن زخم مرموز. حالا اما وارسی کردن زخم‌ها توان‌فرساست. کنجکاوانه گوشه‌گوشه‌ی هرچیزی را، خودم را می‌کاوم اما سال‌ها را صرف این کرده‌ام که با هزار لطایف‌الحیل روی زخم‌ها را بپوشانم و از دردشان بکاهم. حالا باید غشای نرم و ضعیفی که روی زخم بسته‌ شده را با تیغ تیز بشکافم. معلوم است که دستم نمی‌رود تیغ را روی زخم کهنه بکشم؛ گویی درمان نوعی خودآزاری در خود دارد. چند سال پیش یک روز به‌تجویز جنون‌آمیز یک روان‌پزشک مجنون تعدادی قرص خورده بودم که چشم‌هام را از کار انداخته بود. رفتم پیش چشم‌پزشکم که حالا ۲۲ سال می‌شود که مریضش هستم. شرح ماوقع را گفتم. گفت: «ما که در خاورمیانه زندگی می‌کنیم مشکلاتمان خاص خودمان است، به‌خاطر وضعیت ژئوپلیتیکی‌مان. تو جوانی، شنا کردن خلاف جهت آب سخت است اما باید طاقت بیاری، قرص فایده ندارد». چند روز پیش دوست بابا از جنوب زنگ زده بود. می‌گفت ما که عادت داریم خلاف جهت آب شنا کنیم هرجا که باشیم بهمان سخت می‌گذرد اما باید به یکدیگر دلگرمی بدهیم. حالا من کی تصمیم گرفتم خلاف جهت شنا کنم؟ چه شد که این دیالوگ بارها تکرار می‌شود؟ گاهی فکر می‌کنم تصمیم با من نبوده و نیست. چاره چیست؛ بیا خودمان را گول بزنیم که پیامبریم،‌ شاید همه‌چیز معنایی پیدا کند. به‌قیمت شیزوفرنیک شدن.     



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر