۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

مالیخولیا




آن روزهای غریب عقلم سر جاش نبود. عقل بقیه هم سر جاش نبود. کف آشپزخانه نشسته بودیم و عقلمان را دود کرده بودیم و آن دود سفید هم لای ذرات هوا گم شده بود. تو به‌راستی از جهان دیگری آمده بودی. کنجکاو بودی و من هم نیاز داشتم بدانم چیزی آن بیرون فرق دارد با اینجا. یک لنگه‌ی گوشواره‌ی فیروزه‌ی من بر گوش تو بود و یک لنگه‌ی گوشواره‌ی انار ا. بر گوش من. شب مرا در برِ تن عظیمت گرفتی و بهم گفتی چشم‌هات زیباست. پرسیدی حرفم را باور می‌کنی؟ گفتم نه، اما انتخاب می‌کنم که باور کنم چون خودم چشم‌هایم را دوست دارم. خورشید که طلوع کرد گفتی تا‌به‌حال کسی به زیبایی تو ندیده‌ام، و من بازهم باور نکردم. فردا که شد شهر زیر پایمان می‌خروشید. تو مبهوت بودی. می‌گفتی فضا آخرالزمانی است و وقتی کوه پیش پایمان خودنمایی کرد برایت از خداحافظ گاری کوپر گفتم. میان برف‌ها شعرهایت را برایم ترجمه کردی؛ دو گربه که یکی‌شان مرده بود و آن یکی که اسم آریانا گرانده را توش آورده بودی، نمی‌دانم چرا در ذهنم مانده. بعد چشم سرخ آسمان را دیدیم و روز بعد که رفتی، اولین و شاید تنها شعر زندگی‌ام را سرودم:


You pull my hair
I bite your cheek
The flesh drops down from the sky
Our blood runs down on the street
Your hand comes down on my body
I touch yours
Your eyes are wide open
Mine are closed tightly
You shout
I stay quiet
You shake
I shake slowly
You close your eyes
The gun points at my head
You fall asleep



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر