لختههای خون بیرون میریزند. خونِ غلیظ و تیره کش میآید.
از من بیرون میریزد. تکههای کندهشده از رحمم بیرون میریزد. خالی میشوم. چیزی
از درونم کنده میشود و بیرون میریزد. تکههای تنم کنده میشود و بیرون میریزد.
دیدهام سیاه میشود. جهان دوّار میشود. تن سست میشود. شعلهور میشود. جریان
سیال داغی در تن میخزد. راحت میشوم.
۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه
آفتاب
اضطراب و افسردگی آدم را از عواطف انسانی تهی میکند.
اضطراب ذرهذره وجودت را میخورد. مثل اینکه مدام گوشت تنت درحال کنده شدن و ریش
شدن و جدا شدن از استخوان باشد. مثل اینکه مدام کرم در بندهای تنت بلولد. سر جایت
بند نمیشوی، باید بیهدف تکان بخوری. قلبت را میآورد توی حلقت و نفست را بند میآورد.
توی تختت جا نمیشوی. گاهی فکر میکنی این دیگر آخر خط است و قلبت الان است که
بترکد. اما افسردگی سنگین است. وزنش را میاندازد روت. دست و پات را از کار میاندازد.
ساکن میشوی. در خودت فرو میروی. لایهبهلایه عمیقتر میشوی. افسردگی اعتیادآور
است. هرچقدر که در عمق فرو میروی بازهم دلت میخواهد ادامه بدهی. تا تهش. تا جایی
که فکر میکنی اگر در همین لحظه تصمیم بگیرم، بدون انجام هیچ کاری، میتوانم
بمیرم. میتوانم زنده بودنم را با قدرت ذهن متوقف کنم. همین است که دنیا میشود
اندازهی تختت، اما تختی که بهاندازهی کهکشان عمق دارد و همانقدر تاریک،
ترسناک، رمزآلود و بیانتهاست. یک روز که جز تکهپارههای گوشتت که با رشتههای
نازکی به استخوانهات آویزاناند چیزی ازت باقی نمانده باشد، یک روز که غرق شده باشی
در سوراخ موهوم ذهنت و راه برگشت را گم کرده باشی، از زندگی ساقط میشوی. اما اگر
شانس بیاری از خاکستر تن سوختهات شاید دوباره زاییده شوی. شاید دوباره برای لحظهای
آفتاب را حس کنی که در منافذ پوستت رخنه میکند و خونت را گرم میکند. شاید.
۱۳۹۹ تیر ۳۱, سهشنبه
گرنیکا
همان روز اول گفت: «کار ما این است که پانسمان روی زخمها را
برداریم، زخمها را باز کنیم و آنها را وارسی کنیم». از اولین تصاویری که از زخم
دارم پهلوی اسبی است که در نقاشی گرنیکا دریده شده. از وقتی یادم هست تابلوی گرنیکا
همیشه روی دیوار بود؛ تااینکه درپی اثاثکشیهای پیدرپی شیشه و قابش خرد شد و هیچکس
به صرافت نیفتاد دوباره قابش بگیرد. زخم پهلوی اسب گرنیکا شکلش عجیب است، انگار
«شکافته شدن» را توش میشود دید. تصویر دیگرم از زخم مربوط میشود به وقتی که کیا
با بولبرینگ و تخته، اسکوترمانندی ساخته بود. هنوز مدرسه نمیرفتم. سوارش شدم و
کیا سر اسکوتر را گرفته بود و مرا توی کوچه اینور و آنور میبرد. در همین اثنا
یادم نیست چطور ساعدم به آسفالت کوچه کشیده شد و گوشتم قلوهکن شد. اما مسئلهای
نبود، آنموقع زخمها را دوست داشتیم. دلمان میخواست خشک که شد لایهی قرمز و
بنفش سفت را از یک گوشه بگیریم و بکنیم. در عالم بچگی باکنجکاوی گوشهگوشهی
گرنیکا را وارسی میکردم. سربازی که روی زمین افتاده. مردی که دستی از کلهاش
درآمده و چراغی در دست دارد. مردی که در آتش میسوزد کنار یک دریچه. گاو شاخدار.
زنی که نوزادش در آغوشش مرده. و آن زخم مرموز. حالا اما وارسی کردن زخمها توانفرساست.
کنجکاوانه گوشهگوشهی هرچیزی را، خودم را میکاوم اما سالها را صرف این کردهام
که با هزار لطایفالحیل روی زخمها را بپوشانم و از دردشان بکاهم. حالا باید غشای
نرم و ضعیفی که روی زخم بسته شده را با تیغ تیز بشکافم. معلوم است که دستم نمیرود
تیغ را روی زخم کهنه بکشم؛ گویی درمان نوعی خودآزاری در خود دارد. چند سال پیش یک
روز بهتجویز جنونآمیز یک روانپزشک مجنون تعدادی قرص خورده بودم که چشمهام را
از کار انداخته بود. رفتم پیش چشمپزشکم که حالا ۲۲ سال میشود که مریضش هستم. شرح
ماوقع را گفتم. گفت: «ما که در خاورمیانه زندگی میکنیم مشکلاتمان خاص خودمان است،
بهخاطر وضعیت ژئوپلیتیکیمان. تو جوانی، شنا کردن خلاف جهت آب سخت است اما باید
طاقت بیاری، قرص فایده ندارد». چند روز پیش دوست بابا از جنوب زنگ زده بود. میگفت
ما که عادت داریم خلاف جهت آب شنا کنیم هرجا که باشیم بهمان سخت میگذرد اما باید
به یکدیگر دلگرمی بدهیم. حالا من کی تصمیم گرفتم خلاف جهت شنا کنم؟ چه شد که این
دیالوگ بارها تکرار میشود؟ گاهی فکر میکنم تصمیم با من نبوده و نیست. چاره چیست؛
بیا خودمان را گول بزنیم که پیامبریم، شاید همهچیز معنایی پیدا کند. بهقیمت
شیزوفرنیک شدن.
اشتراک در:
پستها (Atom)