گفت: «بذار رک بهت بگم، تو زندگی نمیکنی». حرف تازهای
نبود. اصلاْ خودم قبلاْ بهش گفته بودم اما شنیدنش از زبان او بدین معنی بود که
دیگر این فقط تصور موهوم من نیست بلکه واقعیت دارد. سکوت کردم. میدانستم که هر دقیقه
که میگذرد ارزشمند است؛ منظورم از ارزشمند این است که میبایست پول هر دقیقه از
این مکالمه را میپرداختم. اما چه میتوانستم بگویم؟ من زندگی نمیکنم. یعنی مردهام؟
گاهی فکر میکردم من بیشتر از خیلیها عمر کردهام واین ربطی به سنوسال ندارد.
دلیلش این بود که من دورانها، مکانها، موقعیتها، کسان و چیزها را مدتها در
ذهنم جوریده بودم؛ انگار که رشتهطنابی را آرامآرام گوشهی دهانت خیسانده باشی و
جویده باشی و کمکم تاروپودش از هم وا برود و بپوسد و آب شود. این چیزی است که در
ذهن من رخ میدهد. آنوقت به من میگوید تو زندگی نمیکنی؟ شاید هم. وررفتن با
زندگی معنیاش زندگی کردن نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر