نمیدانم تو اینجا را میخوانی یا نه. بعید نیست این وبلاگ
خاکخورده را پیدا کرده باشی. نوشتن برای تو اینجا ارضاکننده نیست اما چه راهی
برایم مانده؟
میخواستم بگویم تنهایی یعنی همان یک نفر که میخواهی حرفهایت
را بشنود، نشنود. من ترسهایم را به تو نمیگویم؛ بااینکه ترسهایم آنقدر بزرگ
شدهاند که از گنجایش من خارج شده و دارند سرریز میکنند. از ترس، ترسهایم را نمیگویم.
آدم در طول زندگیاش فکر میکند بعضی چیزها را فهمیده، بعضی چیزها واقعیت دارند،
به درکی رسیده. اما سالها که میگذرد میفهمد همۀ آنها اشتباه بوده، حتی
احساساتش دروغین بودهاند و واقعیتی که فکر میکرده لمس کرده توهمی بیش نبوده. پیش
از تو هم همینطور بود. فکر میکردم میدانم چه میخواهم و چه نمیخواهم. فکر میکردم
میدانم دوست داشتن چیست. میدانم آدم خیالبافی هستم، تو هم
این را میدانی. اما من دربارۀ تو خیالبافی نمیکنم. اینکه توقعی از آینده دارم
که کاملاً ممکن است و بلندپروازانه نیست را من خیالبافی نمینامم. برای من انگار
این چیزی بود که از قبل میدانستم. حتی حالا که آن برنامه، آن تصویر، پودر شده،
برای من واقعی، ملموس و دستیافتنی است و همین است که همهچیز را دردناکتر میکند؛
اینکه بدانی چیزی اینقدر محتمل است اما رخ نمیدهد. اینجاست که به نظرم امید
احمقانهترین چیزی است که من به آن متوسل میشوم. امید نابودگر است. اینکه فکر
کنیم تمام آرزوهایمان روزی به وقوع خواهد پیوست، اینکه تغییری میتواند حاصل شود. مدتی
میشود که بیش از همیشه احساس خفگی و گیر کردن میکنم. انگار تحت شکنجه باشم و هیچ
راهی برای فرار نداشته باشم و تنها آرزو و راه رهاییام مرگ باشد. لابد بعدتر که
این نوشته را بخوانم میبینم که رنج اکنونم در برابر رنجهای بعدی چقدر پیشپاافتاده
بوده، همانطور که در این لحظه نسبت به گذشته این فکر را میکنم. اما شاید هم درد
و رنج هر لحظهای، در آن لحظه بدترین و سختترین باشد. شاید هیچ رنجی پیشپاافتاده
نیست. اما این رنج اکنون من چیست؟ اینکه آدمی که میخواهم باشم نیستم؟ اینکه از
احساساتی که دارم نفرت دارم؟ گویی نمیخواهم باور کنم که من هم میتوانم حسود،
شکننده، شکاک، ترسو، نخواستنی و نفرتانگیز باشم. اما حقیقت منتظر افکار من نمیماند،
بالاخره خودش را نشان میدهد و من همۀ این چیزها هستم. یک موجود عجیبالخلقۀ کریه
که یک گوشه پاهاش را جمع کرده توی شکمش و از ترس و اضطراب به خود میلرزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر