۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه




خواب دیدم گلوله خورد  تو پیشونیش. تو کوچه ی خونه قبلیمون که تو واقعیتم شبا ترسناک بود. من خم شدم با دوتا انگشت شستم سعی کردم گلوله رو از تو پیشونیش در بیارم، انگار که بخوام یه جوش چرکی رو بترکونم. سربازا از کنارمون می دویدن و سایه شون می افتاد روی دیوار. یه نور آبی سرد افتاده بود تو کوچه. خونه ها مخروبه بودن. نمی دونم قضیه چی بود، انگار شروع یه جنگ بود. ولی کاش این آدمی که گلوله خورده بود منفورترین و بعدا بی اهمیت ترین آدمی که تو اون برهه از زندگیم می شناختم نبود، کاش مثلا معشوقه م بود، اونوقت می تونستم یه متن عاشقانه ی پر از سوز و گداز براش بنویسم و بگم چه حالی داشتم وقتی می خواستم گلوله رو در بیارم. نه اینکه تشبیهش کنم به ترکوندن جوش چرکی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر