۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه



جام جهانیم تموم شد و حالا باید یه سرگرمی جدید واسه خودم بتراشم. از رو بیکاری نیس که دنبال سرگرمی می گردم ها، نه. فقط یه چیزی هس که نمی ذاره. تا میام شرو کنم یه چیزی توم وول می خوره. تا میام جلوشو بگیرم دورمو می گیره و سرجام خفه م می کنه. بعد شرو می کنه از درون به چند تیکه تفسیمم می کنه و هر تیکه رو با ظرافت خاصی آروم و با خونسردی با لجن یکسان می کنه. منم که می دونم قراره چه پروسه ای طی بشه ساکت وایمیستم و نگا می کنم تا جایی که دیگه نمی تونم تحمل کنم. آستانه ی تحملم هربار کمتر و کمتر می شه. هربار زودتر به اون حالت جنون آمیز بیزاری و سردرگمی می رسم. و هربار تمام کارایی رو که کردم واسه این که به اینجا نرسم فرو می ریزه و بی معنی می شه. همه چی بی معنی می شه. کی می دونه. شاید درستش همینه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر