۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه





ساعت از دوازده گذشته بود. توی دوو ریسرش نشسته بودیم و دیوانه وار می راندیم. گوتیه گوش می کردیم. اولین بار بود که حتی اسمش را می شنیدم و بعدها هم فقط همان آهنگ را ازش گوش کردم. بقیه شان چنگی به دلم نمی زدنند. همین یکی بود که تصویر آن شب را زنده می کرد که توی تاریکی و سراشیبی سر آتی ساز صدا را تا ته بلند کرده بودیم و دیوانه وار می راندیم. این ها را می گویم تا به اینجا برسم که آنجا بود که بعد از مدت ها احساس رهایی کردم و واقعا لبخند زدم بی اینکه به دندان های کج و کوله ام و اینکه چرا خوشحالم یا چرا خوشحال نیستم فکر کنم. حالا اینجا دور از همه نشسته ام سعی می کنم آرزویم را که مدتی دوری از همه بود برای پیدا کردن کمی رهایی از همه چیز به واقعیت تبدیل کنم و این آهنگ را پشت هم پلی می کنم و هی تصویر آن شب را به خودم یادآوری می کنم. اما این فقط یک جور کپی کاری پوچ است. کیلومترها از آن حس ها فاصله دارم و انقدر لبخند مصنوعی زده ام عضلات صورتم درد گرفته. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر