تمام روزها لعنتی اند.
دقیقه ها را به بیهوده ترین و بدترین شکل،به سختی و بی رمق کنار می زنم. کش می آیند لامصب ها. به خاطر تمام خوشی ها و
راحتیم عذاب وجدان دارم. تمام روزهای گذشته را که مرور می کنم خشم می خواهد پوستم
را پاره کند و بیرون بزند. همیشه همین طور یکنواخت و منزجر کننده بوده. چشم هایم
را باید بکنم و توی ظرف آب خنک بگذارم. مغزم را باید دربیاورم و توی فریزر بکنم.
شاید گرما که آرام دارد آبم می کند دست بردارد. باید این خودم را پاره کنم و بیرون
بزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر