۱۳۹۵ خرداد ۲۶, چهارشنبه


گاهیم هست که چشم باز می کنی می بینی موهای قرمزش روی بالش پخش شده و ترمه بالا سرش کشیک می ده. نور بنفش اتاق رو گرفته و هیچ نگرانی ای وجود نداره. می تونی هرچقدر خواستی توی تختت بمونی، غرق شی و وقتی پاشدی توی لباس راحتِ تر و تمیزت پیش کیا بشینی و شله زرد بخوری و بعد از موهای قرمز شادی صدتا عکس بیخود بگیری. بدون فکر به اینکه دو ماه دیگه کیا دیگه نخواهد بود و اینکه کسی که قند داره می تونه شله زرد بخوره یا نه. گرچه دلت گرفته و اگه بهش پا بدی کل وجودتو می گیره، اینکه اون رفته بدون خداحافظی و هیچ وقت هیچ چیز مثل سابق نمی شه. اما باید به خودت بقبولونی که می خوای زندگی رو ادامه بدی، که باید با چنگ و دندون بچسبی به زندگی.

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه



عمق فاجعه رو صبح روز بعد وقتی چشم وا می کنم و می بینم که مثل چند ماه اخیر سر یه ساعت مشخص 4 تا میسد کال ندارم درک می کنم. حس می کنم قلبم داره از جا کنده می شه. یه سیگار کش میرم و میرم تو بالکن. تصویر واقعی منم که با موهای ژولیده با تاپ و دامن وسط یه مشت خرت و پرت و آت آشغال در حالی که موهای پام دراومده کف بالکن نشستم و سیگار می کشم و نگرانم که کیا تو خواب از بوی سیگار سر درد نگیره و بغضمو دیقه به دیقه قورت میدم. نه تصویر دخترای خوش لباس با موهای بافته که تو بالکنای بزرگ پر از گل نشستن و با آرامش لبخند می زنن. تصویر واقعی، منِ ترس خورده ام که فکرای جورواجور توی مغزم رو نمی خوام هیچ کس بدونه مبادا دل کسی بلرزه، مبادا فکری بکنه. با خودم فکر می کنم پارک بالای خونه  و این وقت از سال قطعا نحس ترین جا و وقت ممکنه. 

۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه


شلنگ تخته کنان پله ها رو دوتا یکی پایین می رفتم و با خودم می خوندم "سی دخت هاجرو خودمه تو گل می پلکونم..." و خودم از این موضوع خنده م گرفت. آخه این آهنگ یادگار روزای خوبه. یاد روزای "کاروان شادی". که صدا رو تا ته تو ماشین بلند می کردیم شیشه ها رو می دادیم پایین و درحالی که بلند باهاش می خوندیم واکنش مردم اطرافمون رو زیر نظر می گرفتیم. امروز لباسای دلخواهم رو پوشیدم و کفش قرمزی که فرزانه واسه م خریده بود و دستبند محبوبم که از مائده پیچونده بودم و به چتری هام حس خوبی داشتم. شده بودم دقیقا مثل اون موقع که راهنمایی بودم و با کفش قرمز و چتری می رفتم مدرسه ی خر حزب اللهی ها و معروف بودم به اون "دختر کفش قرمزه". می دونم که روزای آفتابی حالم خوبه، زندگی توم موج می زنه و می خوام همه چیزو مهربانانه بغل کنم. امروز ترم هشتمم و امیدوارم آخرین بارهایی باشه که در مورد عقد بیع و آثار معاوضی بودنش می شنوم. کلافه می شینم سر کلاس، یه جوری که استاد نبینه پاهام رو لاخ می کنم لای صندلی های جلویی و کله م دور تا دور کلاس می چرخه. اون دختر مو قرمزه که الان یه سالی می شه تو نخشم ازم شارژر می گیره و بعد می بینم که داره "ندبه" ی بیضایی رو می خونه. از دیدن این صحنه دلم قنج رفت احساس کردم گمشده ای که چهار ساله تو دانشکده دنبالش می گردم حالا پیدا شده. به روی خودم نمیارم و در ادامه ی روز به همه لبخند می زنم.

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه



باسردرد ازخواب پا می شم تو خودم مچاله شدم و نمی خوام از جام جم بخورم. به زور یه سیگار روشن می کنم، دودش رو که پایین می دم اصلا بهم حال نمی ده. چی شد که حال و روز من این شد؟ البته این سوال درستی نیست، چون همیشه همین بوده. وقتی پشت پنجره ی قدی می نشستم و زل می زدم به بیرون، به حیاط خیس از بارون و بابا آروم از پشت سرم میومد و می گف ا تو اینجایی؟ هنوز مدرسه نمی رفتم و الانم یادم نمیاد به چی فکر می کردم. فقط می دونم که همون حسی رو داشتم که الان دارم، که الان اسمش رو می ذارم ناامیدی یا تنهایی. اون موقع شاید هیچ اسمی نداشت. الانم زل می زنم به درخت زیتون دم پنجره و تند تند پوک می زنم به سیگار و فک می کنم به اندازه ی همین زیتونای نرسیده تلخم و می بینم که عاشق این تلخیم و همونجور که وقتی بچه بودم هسته ی زیتون داشت خفه م می کرد الانم دارم از این تلخی خفه می شم. پاهای سردم رو جمع می کنم تو خودم و فکر می کنم من باید در سیر تکامل انسان منقرض می شدم. 

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه



یاد همه ی اون روزا امروز اومد سراغم، که تو هوای ابری و بارونی قبر گردی می کردیم بعد از اینکه مراسم تموم می شد. تو امامزاده طاهر سر قبر شاملو وایمیستادیم یا روزی که رفتیم سخنرانی بیضایی و از نزدیک که دیدیمش مردیم و چن تا گل سرخ دستش بود. اون روز که تو بزرگداشت فرهاد جای زنش نشستیم و به روی خودمونم نیاوردیم. اون روزا که هر روز پاتوقمون کافه 1848 بود و انقلاب گردی می کردیم. اون روز سرد که رفتیم تو کتابفروشیای قدیمی انقلاب و دست دوم فروشی که نیوشا می خواست واسه مسعود سلین بخره. من پالتوی محبوبم رو می پوشیدم و مثل بچه ها مثل همین الان دنبال بقیه راه میفتادم و احساس غریبگی و خوشی رو باهم داشتم. با این تفاوت که الان فقط احساس غریبگی می کنم. یا اون موقع که تو سرما تو زیرزمین کنار شرابای نرسیده می نشستم بوش وجودمو پر می کرد سرد بود و من دلم قنج می رفت که فلانی جواب مسیجمو تو فیس بوک داده، هنوزم پاییز که می شه اون بو می پیچه تو سرم و یه حس خوشی توام با غمی بهم دست می ده. اون روز که رفتیم زیر بارون و تا جایی که می تونستیم خیس شدیم و دویدیم. اون روز که بچه مدرسه ای بودم و رفتیم شیرینی فرانسه پیراشکی و شیرکاکائوی داغ خوردیم و من مبارک بودم. اون موقع دانشگام دانشگا تهران بود. اون روزا که پتو می پیچیدم دورمو و می چسبیدم به بخاری. یه حسی دارم که انگار زندگی نکردم یا اگه کردم فقط همون چند سال بوده. الان فقط یه شبح از یه آدمیزادم که فقط همه جا حضور دارم، حضوری که حتی خودمم حسش نمی کنم. همه چیز انگار یه معنای دیگه داشت اصلا معنی داشت. انگار می خوام اون روزا برگرده ولی یه جای ذهنم بهم می گه گه نخور. 

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه



سه تومن بهم داد. می دونستم زیادمه، ینی با نصف اینم می تونستم برم خونه ولی حالش نبود که بقیه شو پس بدم. یه چیزی خورده بودم که حالت تهوع گرفته بودم نمی دونم چی. نمی خواستم برم خونه و با همه چی رو به رو شم. یک ساعت و نیم تو راه بودم تا برسم خونه ولی دلم نمی خواس برسم. می خواستم همینجوری بشینم یه گوشه و فک کنم بدون اینکه کسی باهام کار داشته باشه و ادای آدمای مهربون و در بیارم و با خوشرویی خودمو بچسبونم به شیشه که یه نفر اضافه تر رو صندلیای اتوبوس بشینه. شاید باید باور می کردم همه ی این چیزا رو. که من نمی تونم همه ی این بیست سال رو جبران کنم. شاید بهترین راه اینه که الان بمیرم تا اونوخ مامان بابام به همه بگن بچه مون می تونست نابغه ی قرن بشه ولی متاسفانه تو بیست سالگی مرد. اونوخ شاید حس بهتری بهشون دست می داد.

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

اشهد انّک آبی، اشهد انّک شراب



اون سه تا اتاق، یکی با دیوارای سبزو آیینه ی گرد بزرگ رو دیوارش، اون اتاقی که نورش کمه و موسیقی توش جریان داره و اون اتاق سفید خالی. همه شون باهم قاطی شدن. اون حالت دستا، انگشتاتون، انگشتات، اونجور خاصی که تکونشون می دین، می دی، وقتی به جای اینکه کامل روتو کنی به من، از کمر می چرخی و یکم به سمتم خم می شی، انگشتاتو هیجان زده، عصبی و با ته لبخند تکون می دی. بعد تو پیر می شی، شکم در میاری و سبیل سفید می ذاری، سرطان می گیری، موهات کم پشت می شن، عینکی می شی.  لیوان آبجو می گیری دستت و باز همونجوری دستاتو تکون می دی. تازه از پشت بوم اومدی، واسه خودت علف سبک زدی مث هرشب و تعریف می کنی جوون بودی  شب روی رود کارون توی قایق دراز کشیده بودی علف زده بودی و نور پشت سر قایقران می رقصیده و باد از روی آب خنک یوااااش بلند می شده و صورتتو "نوازش" می کرده و تو چه کیفی کردی. گفتم نوازش؟ تو که می گی بچه رو باید بغل کرد، "نوازش" کرد، لمس کرد و بعد با چشای نافذت نگام می کنی، من بغضم می گیره. آخه من اونیم که هنوزم پشت در شیشه ای وایساده اون دوتا رو تماشا می کنه که سر هم داد می کشن، همو می زنن و گریه می کنن و گریه نمی کنم. فقط بغض گلومو می گیره، گلوم درد می گیره. با خودم فک می کنم اگه من نبودم چی می شد؟ چی از این دنیا کم می شد؟  بعد دوتایی سر من داد می زنن غذاتو چرا نمی خوری ولی من غذا از گلوم پایین نمیره، گلوم درد می کنه و غذا رو انقد تو دهنم می جوم که آب شه و از اونجا من معروف شدم به اینکه کند غذا می خورم. آره. اون حالت دستا. که از روی موهام آروم میاد تا روی گوشم و بعد گردنم و صدای آهنگ میاد. می گی حرف بزن. انگشتاتو می ذاری رو لبام و دوباره می گی حرف بزن. من هیچی نمی گم. می گی می خوای بغلت کنم؟ منم همون حرکت همیشگی سر و شونه ها که نه معنی مخالفت می ده و نه موافقتو انجام می دم. تو بغلم می کنی و من مضطرب تر می شم. حالا سبیلات سفید شده، لیوان آبجو رو می گیری دستت و کم کم داری مشاعرتو از دست می دی. می گی دوستت دارم و دوباره تکرارش می کنی و بعد چون ساعت از 10 گذشته میری می خوابی و من پشت در شیشه ای وایمیستم می خوام خودمو یه گوشه قایم کنم. نمی شه ولی. آخه لعنتیا الانم وقت خوابیدنه؟ آخه من هنوزم گلوم درد می کنه و غروب که می شه دلم مث سگ می گیره.