۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه



سه تومن بهم داد. می دونستم زیادمه، ینی با نصف اینم می تونستم برم خونه ولی حالش نبود که بقیه شو پس بدم. یه چیزی خورده بودم که حالت تهوع گرفته بودم نمی دونم چی. نمی خواستم برم خونه و با همه چی رو به رو شم. یک ساعت و نیم تو راه بودم تا برسم خونه ولی دلم نمی خواس برسم. می خواستم همینجوری بشینم یه گوشه و فک کنم بدون اینکه کسی باهام کار داشته باشه و ادای آدمای مهربون و در بیارم و با خوشرویی خودمو بچسبونم به شیشه که یه نفر اضافه تر رو صندلیای اتوبوس بشینه. شاید باید باور می کردم همه ی این چیزا رو. که من نمی تونم همه ی این بیست سال رو جبران کنم. شاید بهترین راه اینه که الان بمیرم تا اونوخ مامان بابام به همه بگن بچه مون می تونست نابغه ی قرن بشه ولی متاسفانه تو بیست سالگی مرد. اونوخ شاید حس بهتری بهشون دست می داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر