۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه



یاد همه ی اون روزا امروز اومد سراغم، که تو هوای ابری و بارونی قبر گردی می کردیم بعد از اینکه مراسم تموم می شد. تو امامزاده طاهر سر قبر شاملو وایمیستادیم یا روزی که رفتیم سخنرانی بیضایی و از نزدیک که دیدیمش مردیم و چن تا گل سرخ دستش بود. اون روز که تو بزرگداشت فرهاد جای زنش نشستیم و به روی خودمونم نیاوردیم. اون روزا که هر روز پاتوقمون کافه 1848 بود و انقلاب گردی می کردیم. اون روز سرد که رفتیم تو کتابفروشیای قدیمی انقلاب و دست دوم فروشی که نیوشا می خواست واسه مسعود سلین بخره. من پالتوی محبوبم رو می پوشیدم و مثل بچه ها مثل همین الان دنبال بقیه راه میفتادم و احساس غریبگی و خوشی رو باهم داشتم. با این تفاوت که الان فقط احساس غریبگی می کنم. یا اون موقع که تو سرما تو زیرزمین کنار شرابای نرسیده می نشستم بوش وجودمو پر می کرد سرد بود و من دلم قنج می رفت که فلانی جواب مسیجمو تو فیس بوک داده، هنوزم پاییز که می شه اون بو می پیچه تو سرم و یه حس خوشی توام با غمی بهم دست می ده. اون روز که رفتیم زیر بارون و تا جایی که می تونستیم خیس شدیم و دویدیم. اون روز که بچه مدرسه ای بودم و رفتیم شیرینی فرانسه پیراشکی و شیرکاکائوی داغ خوردیم و من مبارک بودم. اون موقع دانشگام دانشگا تهران بود. اون روزا که پتو می پیچیدم دورمو و می چسبیدم به بخاری. یه حسی دارم که انگار زندگی نکردم یا اگه کردم فقط همون چند سال بوده. الان فقط یه شبح از یه آدمیزادم که فقط همه جا حضور دارم، حضوری که حتی خودمم حسش نمی کنم. همه چیز انگار یه معنای دیگه داشت اصلا معنی داشت. انگار می خوام اون روزا برگرده ولی یه جای ذهنم بهم می گه گه نخور. 

۱ نظر:

  1. چرا همه چي سمته انقلاب بيشتر معني و خاطره ميسازه ؟ آدم خاطره هم باش نداشته باشه وقتي ميره اونجا حس ميكنه داره ... بعد حس ميكنه ي جاي كار ي اشتباهي شده كه اينجا براش بيشتر از جاهاي ديگه معني ميده :/

    پاسخحذف