یک سالی می شود که خودم را حبس کرده ام. به امید اینکه به
هدف های دیرینه ام برسم به همه چیز پشت کردم و گوشه اتاق کنار پنجره نشستم. ساعت
ها نشستم و تصویر دختری را که بیرون اتاقم سرش را از لای نرده ها به شیشه چسبانده
بود نگاه کردم. به موهای ژولیده، سیاهی و گود رفتگی زیرچشم هایش، لب های برجسته اش
که از دو طرف به پایین کشیده شده بود و به اخمش چشم دوختم. اما هیچ بار جرئت نکردم
بپرسم چرا هرشب طرف های ساعت دو پشت پنجره ام پیدا می شود و با حالتی از غم و خشم
بهم زل می زند. پرده را کشیدم و سعی کردم چهره اش را از ذهنم پاک کنم و به آن
"هدف های دیرینه" برسم. سعی کردم. سعی کردم. لحظاتی حتی فکر کردم که به
آن هدف ها نزدیک شده ام. برای اولین بار لبخند بر لب داشتم و رضایت را تجربه می
کردم. دلم می خواست به همه بگویم راضیم و آن آدم عبوس ناامید که فکر می کردید نیستم.
دختر پشت شیشه را به یاد نداشتم. اما حالا گاهی که سر برمی گردانم آن سر معلق را
پشت شیشه می بینم که رنگ پریده تر از همیشه و تکیده تر به من چشم دوخته. چند شبی
است که دست های سردش را روی گلویم حس می کنم. و حتی نمی توانم این نوشته را تمام
کنم...
۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه
۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه
13 بهمن
احتمالا از پنج سالگی به این ور به این چیزها فکر نکرده
بودم. به معنای هستی. یادم هست گله مند بودم. با خودم می گفتم اگر خدا من را
آفریده چه می شد اگر نمی آفرید؟ چیزی از این دنیا کم نمی شد. در تنهاییِ تاریک اشک
می ریختم، بعد با خشم رو به آسمان می کردم و به آن پیرمرد ریشوی چلغوز می گفتم چرا
من را آفریدی؟! امروز حدود هجده سال گذشته. کم پیش می آید به این چیزها فکر کنم.
دغدغه ذهنیم این است که چطور ظهر به سختی خودم را از تخت جدا کنم یا آن پسر ژولیده
سیاهپوش دانشکده چه مرگش است که هز جا می روم مثل شبح از روبه رویم رد می شود.
امروز 13 بهمن. بر فراز یک تپه هستیم. درخت های نارنگی میوه داده اند. پشت سرم
همان طاق هرمی است. زیر پایم جای برگ های پاییزی، علف های سبز روییده. آسمان آبی و
آفتابی است. لکه ابری هم دیده نمی شود. یک بیراهه را می گیرم و می روم و برمی
گردم. می روم و برمی گردم. می ایستم. سه نفر پشت به من ایستاده اند، رو به گور
علی. سنگ هم ندارد. یک عکس عجیب بزرگ ازش نصب کرده اند آن جا. جوری نگاهت می کند
که قالب تهی می کنی. خاک نمناکش عطرآگین است از بوی گل های جوراجور. به یادش یک
بسته مارلبرو گلد تاچ گرفته بودم اما فندک سبز محبوبم کار نمی کرد. با خودم فکر
کردم شاید این نخ سیگار مال اوست که روشن نمی شود. چقدر تسلی بخش بود اگر زندگیش
جای دیگری به شکل دیگری ادامه داشت و ما را می دید که این همه راه آمده ایم که
عکسش را تماشا کنیم. چرا مرده ها را خاک می کنیم؟ این همه به زحمت راه می آییم تا
اینجا که خاک را تماشا کنیم. خوش به حال آن ها که باور دارند او ما را می بیند و
احتمالا لبخند می زند از حضور ما. می توانند با غمشان صلح کنند، انگار که او هنوز
با آن هاست. نزدیک تر می شوم کنار یکیشان می ایستم. تا به حال او را این چنین
آشفته ندیده بودم. ابروهای مشکی پهن و صافش عمیقا در هم است. سر و گردنش تند تند
از شدت فشار عصبی تکان می خورد. آن یکی با موهای فرِ پریشانش آرام روی گوری نشسته
رو به علی. از من سیگار و فندک سبز را می گیرد و سیگارش روشن می شود. مال من نمی
شود. آن یکی دخترک میان قبرها راه می رود، سر بعضیشان مکث می کند. مرده ها صدایش
می کنند. بعد با کشفیات جدیدیش برمی گردد: «یک علی پیدا کردم که در بیست و دو
سالگی در سانحه تصادف مرده... اینجا پر از مرده هاییست با فامیل
"وفایی".... همه شان جوانمرگ شده اند به جز این یکی کمی آن طرف تر از
علی. پیرمرد با آن لبخندِ...هی من را صدا می کند برایش فاتحه بخوانم.، خواندم، باز
صدا می کند...» می روم توی ساختمان هرمی. شانزده شهید آن جا چال کرده اند و پرده
زده اند مقدم شهردار را به مناسبت دهه فجر برای بازدید شهدا گرامی می داریم. همچین
چیزی. پنجره های شرقی رو به منظره جنگل های دوردست است. درختان انبوه درهم در
زمینه آبی درخشان آسمان و رنگ نارنجی نارنگی ها آن میان چشم را می گیرد. بر می
گردم. آن سه تا در همان وضعیتند. فندک می زنم، سیگار روشن می شود.
اشتراک در:
پستها (Atom)