نه!
هرگز شب را باور نکردم
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم...
"شاملو"
*هی قالب عوض می کنم که سرگرم شین!
خلسه ی خاصی داشت...شلوغ بود، وایسادم جلوی قبرش نگاهش کردم، دلهره داشتم نمی دونم چرا. موهای تنم سیخ شده بود. توی نور نارنجی روی قبرش سایه افتاده بود، سایه ی نرگص و بقیه.
- وایسا عکس بگیرم
سرم رو بالا گرفتم، از لای سوراخای مقبره اش ستاره ها دیده می شدن که توی صفحه ی سیاه آسمون مثل خورده شیشه ریخته بودن. کاش هیچ کی اینجا نبود...آرامش بود، اما کم بود. کاش اینجا خالی بود، فقط من بودم و این مقبره و این حس خلسه. چرا باید یه مرده رو این طور دوست داشت؟
باید بریم، بدرود....