۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

آن سوی دیوار جاده ای است، حتی اگر شب باشد



وقتی راه می روم استخوان کتفم صدا می دهد. می نشینم روی پله های جلوی در، دستم را زیر چانه ام می گذارم و آسمان را تماشا می کنم. آسمان پاییز. هوا گرگ و میش است. شهر هنوز در دامان رشته کوه خشن و جوان البرز خواب است. از آن طرف اتوبان، از پادگان که با درختان سیخ و لخت سپیدار محاصره شده صدای طبل نظامی می آید. آسمان رنگ عوض می کند. اول سفیدآبی، بعد سبز می شود. چشمانم کم کم تار می شود. کابوس بیداری می بینم در بیداری. افق نارنجی می شود و کوه کم کم ابهتش را از دست می دهد. زندگی در ساختمان های زشت و توسی به جریان می افتد. باید گریخت. وقتش همین حالاست. قبل از اینکه افق را خون خورشید بگیرد. باید گریخت، قبل از اینکه چشمان تارم زهرشان را بریزند. سرگردان می گردم، راه چاره نیست. صدای پرنده ها بلند شده. می خواهم خورشید طلوع نکند. خورشید را نمی شود با زنجیر بست؟ نه...نباید شانه خالی کرد. راکد نه...باید ماند....آسمان قرمز می شود.

خورشید در پاییز دیر طلوع می کند...



۹ نظر:

  1. دختر داری چقدر خوب می نویسی...بازی با رنگهات خیلی خوب در اومده، می شد بیشتر روی پادگان و اون طرف اتوبان مانور بدی و بیشتر بنویسی، البته کمیت کار به حس نویسنده بستگی داره.

    *به نظرم قرچ قرچ به حال و هوای متن نمی خوره،یه چیز دیگه بذار جاش امتحان کن(فقط پیشنهاده البته)

    پاسخحذف
  2. به مریم مینایی:
    بهتر شد؟ آخه اگه می خواستم پادگان رو بنویسم اصلا یه چیز دیگه می شد.شایدم بشه بیشتر نوشت. امتحان می کنم حتما.
    مرسی

    پاسخحذف
  3. مخلصیم!
    آره،خوبه...اصلا خیلی خوبه...دوباره می خونم و این بار با خودم میگم:کاش همه فصلها پاییز بود!

    پاسخحذف
  4. آن سوی چشمهایت حرف هاییست ..حتی اگر بسته باشند.
    پدر فضاسازیت رو عشق...لات شدم:)...هوای این شب و طبل های پادگان و کفش های چرمیت میگیره من رو...
    رفیق نمی دونم چرا انقدر خوشحالم که سر نداره،ته نداره دنیا،البته شاید این دنیای الاان من...
    این دنیا که پادگانم دنیایی برای خودش...کوه های البرز خشن عزیز...استخونایی که باهات حرف دارن...
    دنیا اگر تاریک شد...دست های فانوسو بگیر...با من بیا...با من بیا...چیزی نمونده از مسیر...

    پاسخحذف
  5. به نادان کل:
    می دونی، الان یاد قیافه ات افتادم وقتی با فانوس و اون لباس سیاهت داشتی آروم دور اون ماه دست ساز می چرخیدی و نگاهش می کردی و چه نگاه عجیبی داشتی اون لحظه...
    یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب، منو می بره از توی زندون،مثل شقایق با خودش بیرون، می بره اونجا...
     می بره به همون راه بی برگشت خودمون...

    پاسخحذف
  6. كابوس بيداري ديدن، در بيداري... چه حس آشنايي، چقدر ملموس است برايم و اي كاش نبود... كاش اين نوشته ات به نظرم چرندياتي ميآمد حاصل ذهن بيمار يك روان پريش بدبخت... ولي نيست، دوست دارم نوشته ات را، درك ميكنمش واژه به واژه چون زندگي كردمش... چه ميدانم؟ شايد هم من وتو وضعمان خيلي خراب است و خودمان نميدانيم يا باور نميكنيم رفيق، ولي ته ته دلم را كه جستجو ميكنم ميبينم؛ من اين وضع را دوست دارم، عاشقانه...

    پاسخحذف
  7. به نیروانای گمراهی:
    رفیق،من هم همین وضع خرابمان را عاشقانه دوست دارم...خوشحالم که یک نفر دیگر هم همراه ماست...

    پاسخحذف
  8. در دنیای ما سالهاست که خورشید دیگر طلوع نمی کند

    پاسخحذف
  9. وقتی اون نگاه خودم می یفتم...از ته دلم می خواستم...کیان می خواستم...ماه بیاد بیرون...
    هی...
    هی...
    من چاکر رفیق گلتر از گلم هم هستم...آخ که تو چه خوب همسفری هستی...خوب...خوب...
    کیفور من به این دنیا و راه من و تو...

    پاسخحذف