۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه



این هوای خنک رو به سرد پاییز باعث می شه دلم بگیره، وقتی که روزا کوتاه می شن و با تاریک شدن هوا دلهره می گیرم که باید زود خودم رو برسونم به یه جای امن. یاد بارون رشت می افتم، وقتی تا کمر از پنجره خم می شدم و منتظر مامان بودم و نگران بودم که نکنه تو راه مرده باشه. یاد غروب غمگین بعد از مدرسه می افتم و بعد یاد شروع دانشگاه، یاد ترمای یک و دو که لئونارد کوهن توی گوشم ناله می کرد و من تو سربالایی بهشتی تا برسم به دانشکده زمین و زمان و خودم رو لعن و نفرین می کردم که این چه کاری بود آخه؟ تو آدم حقوق خوندنی؟ اونم تو بهشتی؟ فکر می کردم راه حل اینه که با آدمای مختلف و کارای مختلف حواسم رو از این فصل ها و ساعت ها پرت کنم. ولی کم کم تمام اون کارها و آدم ها شدن جزئی از همون فصل ها و حالا هر روز و هر ساعتی از  هر فصلی، با هر آب و هوایی، هر نقطه ای از جهان که باشم، من رو یاد خاطراتم با اون آدم ها و اون کارها می ندازه و بیشتر دلم می گیره. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر