۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه





کاش حداقل یه اتفاقی افتاده بود. یه اتفاق دردناک یا وحشتناک که با تمام وجودم حسش کرده بودم و شایسته ی این همه رنج و عذاب و ناراحتی باشه. که بشه همه ی این حسا رو پای اون گذاشت. اینجوری همه چیز خیلی مبهمه. لایه ی مبهم ناراحتی که غلظتش کمه اما انقدر امتداد داره که ذره ذره همه ی وجودتو بخوره و زجر کشت کنه و هیچ پایانیم نداره. مجموعه ی یه سری اتفاقا و وضعیتای ساده و پیش پا افتاده که همه دچارشن و همه خیلی بهتر از من دارن از پسش برمیان. همین بدترش میکنه. اینجوری احساس حماقت و ضعف می کنم. یه وقتایی شک می کنم. اصلا من الان ناراحتم؟ یا شایدم همه ی این جریانات از یه روزی شرو شده که من تصمیم گرفتم ناراحت باشم و تا الان ادامه ش دادم و واقعی نیست. بدون وجود هیچ اتفاق دردناکی به خودم هیچ حقی نمی دم که ناراحت و عصبی و افسرده باشم و این موضوع حالمو بدتر می کنه. یه دور باطله. نشستم همه ی اون نوشته های دردناک رو خوندم و گذاشتم آزارم بده. از اینکه عذابم می دادن خوشم میومد. اینکه اشک تا روی گردنم جاری بشه و هی قشار توی کله م بیشتر بشه. انگار یه جورایی به این حسا معتاد شدم. بعد که داستانای وحشتناک و ناراحت کننده ی همه رو خوندم بدجور هوس سیگار کردم و هیچ سیگاری نبود. شرو کردم هی تو خونه اومدن و رفتن. منتظر شدم ساناز بیاد سیگار بیاره و چرت و پرت بگیم تا از این حسا دور بشم و با غصه های اون غصه های نداشته ی خودم یادم بره. مثکه هیچ راه بهتری واسه بیرون اومدن وجود نداره. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر