کاش حداقل یه
اتفاقی افتاده بود. یه اتفاق دردناک یا وحشتناک که با تمام وجودم حسش کرده بودم و شایسته
ی این همه رنج و عذاب و ناراحتی باشه. که بشه همه ی این حسا رو پای اون گذاشت.
اینجوری همه چیز خیلی مبهمه. لایه ی مبهم ناراحتی که غلظتش کمه اما انقدر امتداد
داره که ذره ذره همه ی وجودتو بخوره و زجر کشت کنه و هیچ پایانیم نداره. مجموعه ی
یه سری اتفاقا و وضعیتای ساده و پیش پا افتاده که همه دچارشن و همه خیلی بهتر از
من دارن از پسش برمیان. همین بدترش میکنه. اینجوری احساس حماقت و ضعف می کنم. یه
وقتایی شک می کنم. اصلا من الان ناراحتم؟ یا شایدم همه ی این جریانات از یه روزی
شرو شده که من تصمیم گرفتم ناراحت باشم و تا الان ادامه ش دادم و واقعی نیست. بدون
وجود هیچ اتفاق دردناکی به خودم هیچ حقی نمی دم که ناراحت و عصبی و افسرده باشم و
این موضوع حالمو بدتر می کنه. یه دور باطله. نشستم همه ی اون نوشته های دردناک رو
خوندم و گذاشتم آزارم بده. از اینکه عذابم می دادن خوشم میومد. اینکه اشک تا روی
گردنم جاری بشه و هی قشار توی کله م بیشتر بشه. انگار یه جورایی به این حسا معتاد
شدم. بعد که داستانای وحشتناک و ناراحت کننده ی همه رو خوندم بدجور هوس سیگار کردم
و هیچ سیگاری نبود. شرو کردم هی تو خونه اومدن و رفتن. منتظر شدم ساناز بیاد سیگار
بیاره و چرت و پرت بگیم تا از این حسا دور بشم و با غصه های اون غصه های نداشته ی
خودم یادم بره. مثکه هیچ راه بهتری واسه بیرون اومدن وجود نداره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر